نَجات

دو نفر از عواملِ اجرائیِ مجموعه‌مان در هتل مکه، در همان شغلی که در ایران به آن مشغول بودند، به کار گرفته شده بودند؛ حاج رحمان انباردارِ مجموعه و حاج نَجات سرآشپز رستوران. و نَجات را با فتحه، به عمد نوشتم که قرائتِ آذریِ اسمش باشد. یعنی همان طوری که آنجا صدایش می‌زدیم.
حاج نجات و باقی عوامل مجموعه که احرامِ تمتع نبسته و با احرام عمره‌ی مفرده داخل مکه شده بودند، به جای تقصیر و چیدن چند تارِ مو، حلق کرده بودند که مستحبِ موکدی است در عمره‌ی مفرده.
روزهای اول وقتی هنوز یخِ بین‌مان آب نشده بود، نه من ارادتی ابراز می‌کردم و نه او ارتباطی برقرار می‌کرد. سر وقتِ مقرر می‌رفتیم رستوران و مسلح می‌شدیم به دست‌کش و کلاه و پیش‌بند و ماسک یک‌بار مصرف و هر کسی می‌رفت سراغ کار خودش؛ تقسیم غذا در سالن مجزای آقایان و خانم‌ها و یا وردستیِ او در کشیدن غذا و خورشت و سوپ و چیدنِ دورچین برنج. کار هم که تمام می‌شد، خسته نباشیدی و دیسِ پلوئی و خداحافظ تا وعده‌ی بعدی سرو غذا.
بیش‌تر عوامل هم که همشهری‌هایش بودند و باهم آشنائی قبلی داشتند و وسط حرف‌ها می‌شنیدم که به‌شان به لهجه شیرین اردبیلی می‌گفت که علاوه بر رستوران، یک باب دامداری دارد و پنج رأس اسبِ سرحال که دو تایشان مادیانند و زیر و بم کار تیمار و پروار کردن اسب‌ها را بلد است و غیر از سونوگرافیِ تشخیص جنسیت کرّه اسب در شکم مادر، باقی کارها همه را خودش رتق و فتق می‌کند و از بیرون کسی را نمی‌آورد سروقت رسیدگی به اسب‌ها.
و در کل آدمِ کار بلدی بود و با یک نگاه به هیترِ غذا دستش می‌آمد که برای این وعده، کف‌گیر را باید پُر بگیرد یا نیم‌پُر و حجم برنجی که در بشقابی که برای قسمت مردانه می‌کشید با بشقابِ بخش زنانه متفاوت بود. و به مشاهده برایم ثابت شد که راست می‌گفت که خانم‌های اردبیلی سوپ را از برنج و مخلفاتش خوش‌تر می‌دارند و مصرف سوپ‌شان بالاست و وقتی که سه کاروانِ اردبیلی همزمان و به فاصله‌ی یک وعده‌ی غذا، برگشتند ایران، دیگر نه سوپ کم آمد و نه لیمو تُرش. و میانه‌مان گرم‌تر شد… . و خدا خواهی بود که پرواز برگشت‌مان هم با هم افتاد و آمدند تا ارومیه که از آن‌جا با سواری بروند وطن‌شان؛ اردبیل.
الغرض، حاج نَجات ما، سوای همه‌ی این محاسن ریز و درشتی که داشت، خُلقی داشت که مرا با او دوست‌تر کرد.
ترافیکِ کار که فرو می‌نشست و ساعت به آخرهای سرو غذا که نزدیک‌تر می‌شد و غذای درخواستی از سالن‌ها ببه شماره می‌افتاد، دَم می‌گرفت. عجیب حافظه‌ای داشت و عجیب بلدِ دستگاه‌های موسیقیائی بود و عجیب لحن و صدای قشنگی داشت و بلد بود کجای شعرش را ریز و کجا را بم بخواند. بیش‌تر علی‌اصغر می‌خواند و ابالفضل. و بیش‌تر از منزوی می‌خواند از یحیوی… . و اشک سرازیر می‌شد و روی ماسکِ یک‌بار مصرفش شتره می‌بست… . حسین‌چی بود. می‌گفت شبیه‌خوانی هم کرده و قاسم ابن الحسن خوانده و شمر و علیِ اکبر. می‌گفت برای دلش می‌خواند و برای دلش است که شعر از بر می‌کند و برای دلش است که دَم می‌گیرد.
و حاج نَجات، زلفِ هر وعده‌ی غذا را در مکه گره زد به سلسله‌ی کشتیِ نجات؛ که درود خدا بر او باد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.