بار اول سر کلاس سازماندهی و اصلاح تشکیلات و روشها دیدمش. ترم دومی بود که استاد مدعوِ دانشگاهشان بودم. جوانکی بود با ریشِ تازه رُستهی حنائی و لباسِ گَلِ گشاد و موهای پریشان. بعد از من آمد تو و صاف نشست در نزدیکترین صندلیِ ممکن به من؛ روبروی تخته!
و تکه پراند. و تکهی درشتتر گرفت در جواب و از رو نرفت و ادامه داد و به احسنِ جزا، پاسخ شنید و نیشش که از اول کلاس تا بنا گوش باز بود، رفته رفته و به مرور بسته شد!
یکی بود مثلِ مثلِ مثلِ خودم در ده پانزده سال گذشته، با سر پر سودا و متهور و جسور و دنیا را به سُخره گرفته. خوشم آمد از جسارتی که داشت و از اعتماد به نفسش. که با استادی که حالا نیک دانسته بود که متهورتر و جسورتر از خودش است، میخواست مچ بیندازد!
آخر جلسه، بُراق شد توی صورتم که «استاد! چی فکر کردی! آمارت را در میآورم» و بُراقتر شدم که «در آوردن آمارِ آدمی مثل من، زحمت و حدتِ زیادی لازم ندارد» و ده دقیقهی بعد با خطِ رایتلیش پیام داد که «دیدی شمارهتان را پیدا کردم؟!»
رفیق شدیم… . او دیروزِ من بود؛ سرگشته و حیران و جویای آب حیات. – که من نیافتمش!- گاردم را برایش باز کرده بودم که پیشتر بیاید. پر از سوال و اما و شک و تشویش بود. لنگهی همهی آنها که به سن او، پر از سوال و شک و تردیدند.
ترمهای بعدش هم دانشجویم بود و سر کلاس پروژهی کارشناسی گل کاشت. موضوعی را که برایش معین کرده بودم را به احسن نحو شکافته بود و جزوهای که نوشته بود، مو لای درزش نمیرفت. بیست گرفت. و دوستتر شدیم. و هر از گاهی به بهانه و فراغتی میآمد و ساعتی مهمان چایِ قند پهلو بود در محل کارم.
و سر ذوقِ نوشتن آمده بود و هنوز بر سر آن ذوق که داشت، هست!
دیده بودم که زل میزند روی دستخطی که در هامش نامهها مینویسم و تقیدی که به داشتن و استفاده کردن از خودنویس دارم را فهمیده بود.
پارسال خبرش رسید که بعد فراغت از تحصیل در دانشگاه، گیوه ور کشیده که برود حوزه و طلبه شود. بشود به قول من؛ شیخِ شوریده و شیدا.
یک بار هم چند ماه قبل در حرم دیدمش. روزی که رفته بودم قم. و دیروز آمد. بیخبر. با خودنویس و یک شیشه جوهر سبز رنگ که به شکل پسرانهای کادو پیچ شده بود و ذوقِ کور شدهام سر باز کرد از هدیهی بیمناسبتی که رسید از دست محبوبی به دستم… .