ما نسل سومیهای انقلاب بودیم. نسلی که خردسالیش را با امام و سالهای اول انقلاب سپری کرد و جنگ را با نگاه کودکانه دید و رفتن امام را هم.
امام برای ما عبارت بود از پیرمردی نورانی که همیشهی خدا در جماران بود.
که وقت حرف زدن، آرام و متین چشم به زمین میدوخت. که دست مهربانی داشت که هر بار بعد از سخنرانی در آن حسینیهی محقر، میکشیدش روی سر بچههائی که قلمدوش کشیده میشدند روی بالکن حسینیه. جائی که امام نشسته بود.
ما نسلی بودیم که قلک پلاستیکیمان را از روی تانک و نارنجک ساخته بودند و آژیر قرمز، یکی از روزمرگیهامان بود و مارش عملیات و چادر هلال احمر که برای جمعآوری کمکهای مردمی به جبهه سر هر میدان برپا بود… .
نوجوان که شدیم، جنگ تمام شده بود و امام رفته بود و پدرهامان هم.
حالا ما مانده بودیم و مزار شهدا و جوانهای نسل اولیِ اورکت کُرهای به تن و زخمی از جنگ که هر شب جمعه جمع شوند آنجا و داغ دلشان از رفتن دوستانشان تازه شود.
پایمان به مسجد و هیئت باز شد، همدم و دمخور بچههای جنگ بودیم. جوانهائی که دلشان برای سنگر و جنگ و اعزام و تشییع شهدا تنگ شده بود. به هر بهانهای دور هم جمع میشدند و ما را زیر بال و پرشان میگرفتند، برای گرامی داشتنِ خاطرههاشان. جلسهی دعای کمیل میگذاشتیم به اسم شهداء. گروه کوهنوردی تأسیس میکردیم به اسم شهداء. هیئتمان، به نام شهداء و هر چیز و همه چیزمان.
مناسبتها بهانهی خوبِ دورهمی بود و تابستانها. که مشغولیتها کمتر میشد.
آن سالها فاطمیه مقارن تابستان بود.
هنوز به همه گیری و جلال و جبروتِ این سالها، گرامیش نمیداشتند. مسجد روباز و تاریخی و خالی از جماعت شهر، در میدان مرکزی شد پاتوقِ تابستان هر سالمان. نمایشگاه عکس شهداء در ایام فاطمیه. سال بعد، عکس شهداء و مجلس عزای فاطمی. سال بعد، عکس شهداء و مجلس عزا و یادواره شهداء. سال بعد، عکس شهداء، مجلس عزا با ماکتهایی از تاریخ اسلام؛ دربِ سوخته، چاهِ گریههای حضرت حیدر، تابوتِ تیر خوردهی امام مجتبی، گودی قتلگاه امامِ شهید، نخلهای سوختهی اروند و نیزارهای جزیره مجنون… . و پیچیدیم به تار زلفِ صدیقهی شهیده. سلام الله علیها.
الغرض، با عزای صدیقهی طاهره بواسطه شهداء گره خوردیم و اولین روضههای مکشوفِ میخ در و صورتِ نیلی را در شبهای نمایشگاههای مسجد مطلبخان شنیدیم و دانستیم که فاطمیه را باید گرامیتر از عاشورا گریست… .
یاد روزهای نیکوی تابستان آن سالها بخیر که عاقبتِ ما را فاطمی کرد… . و کاش روز محشر مُهرِ محبت فاطمه بخورد در پیشانیمان که؛ هذا محب فاطمه! که این هم از محبان فاطمه است… . کاش.