سیدمرتضا

دیروز سالِ سیدمرتضا بود. بیست و پنجمین سالِ شهادتش.
سیدمرتضای آوینی که حضرت آقا لحن و متن و منشش را دوست داشت و فهمیده بود که از اهالی آسمان است و آسمانی است و راه‌های آسمان را بلد است.
سیدمرتضا را با روایتِ فتحِ پنج‌شنبه‌های دهه‌ی هفتاد و آن موسیقیِ غم‌دار و خاص و منحصربفردش شناخته بودم و با پوستری که از سال‌های نوجوانی، زیر شیشه‌ی میزتحریرم جا خوش کرده بود با دستخطی از آقا زیر پوستر که نوشته بود “یاد سیدمرتضا غالبا با من است!”
و با فتح خون و حلزون‌های خانه به دوش و شهری در مرکز آسمانش.
با عَلَمی که روی نشانِ روایت فتح همیشه خدا در پیچ و تاب بود.
با دستخط زیبا و جادوئیش. که تهِ تهِ تهِ حرفِ دل را زده بود؛
“پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند… .”
و سال‌ها گذشت و در همه‌ی این سال‌ها از روی دستش نوشتم و نوشتم و نوشتم تا سرنوشت مرا برد تا جائیکه روی اولین کتابی که نوشتم، نشان روایت فتح خورد و چه بختی از این بالاتر که؛ یار پسندید مرا!
و نام کوچک من رفت در سیاهه‌ی راویان فتح. فهرستی که شماره‌ی اول و برترش نام بلند سید شهیدان اهل قلم، شهید سیدمرتضا آوینی است که رضوان الاهی بر او.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.