بهارهای آمده بعد از تو سی و پنج تائی شد.
و من ماندهام با گوشهی دلی تنگ
و با چشمهائی یتیمِ ندیدنت
و آغوشی یتیمِ نفشردنِ تنت در تنم.
-تا تنت بشود وطنم!-
قبلتر، بچهتر که بودم، فکر میکردم که رفتهای و نیستی و دلم بیشتر بهانهی نبودنت میکرد
اما این روزها از رد عمیقت در روزهایم و اثر مشهودت در زندگیام فهماندهای مرا که هستی
هستتر از هر بودنی و بودتر از هر هستی.
پدرم
پدر آسمانیام؛
-که به قاعدهی روزهای زمین، امروز سی و پنج بهار است که آسمان نشین شدهای!-
عیشت مدام. آن قهقهی مستانهات مدام و آن شوق که در وصال یافتهای مستدام.
شهادتت مبارک.
دست ما را رها نکن.
و ما را از راهی که خود رفتهای ببر.
دیدگاهها
عیشت مدام.. مام اینجا..
نویسنده
عیشش مدام… .
😐
دو سه شب پیش
دخترم پشت تلفن می گفت:
بابا برگرد، برگرد تا با هم برویم به خانه
بغض کرده بود.
و من مانده بودم بین قول دادن های مدام به او و تنظیم قرارهای کار-سفر لعنتی ام.
از سمت پدر، بغضِ رابطه پدر و فرزندی را چشیدم.
از سمت فرزند…
خدا بغضت را بی ارج باقی نخواهد گذاشت برادر.