قبلا هم درباره نشر اطراف و کتابهای که چاپ کرده نوشته بودم.
ایدههای نو در تالیف و جمعآوری کتاب ساختن از موضوعهائی جذاب، راهبرد اصلی مدیر خوشفکر نشر اطراف است و این ارادت ما را به قلمی که میزند و قدمی که برای فرهنگ این مُلک برمیدارد، دو صد چندان کرده و میکند.
الغرض، کتاب “آسمان لندن زیاده میبارد” که لندن را به روایت مسافران دورهی قاجار و به کوشش علیاکبر شیروانی روایت میکند و از تازههای نشر اطراف است را آذر پارسال خریدم و مانده بود در قفسهی کتابهای هنوز خوانده نشدهام و امروز دست گرفتمش که ورقی بزنم و نخوانده میدانستم که لذت خواهد داشت خواندنش در روزهای بهاری که فصل سفر است و فصل خواندن و بهار به کتاب، بهارتر است!
کتاب که برخلاف تصویر عموما ارائه شده از لندنِ قرن هجدهم و نوزدهم که دودی و ابریست، جلدی به رنگ روشن و شاد دارد و مثل باقی کتابهای نشر اطراف در کاغذ ایرانیِ سبک و کاهی – که دوست داشتنی و نوستالوژیکتر است- چاپ شده که حتا ورق زدنش هم شیرین و خواستنی باشد.
و مثل باقی مجلداتِ “روایات مسافران عهد قاجار به فرنگستان” که اطراف چاپشان کرده، روایت سفر فرنگ ناصرالدین شاه را در خود دارد. و روایت ناصرالدین شاه از لندن، خواندنیتر و جذابتر از روایاتِ سفرهای دیگرش به فرنگستان است.
حتا معتقدم درخشانترین فصلِ این کتاب، همین روایت ناصرالدین است از لندنی که بقول خودش ده سال است دارند از نو میسازندش.
شاهِ قاجار که صاحبقران است و خدم و حشم دارد و رعایایش در ایران او را ظلالله (سایهی خدا) میخوانند! از سطر اولی که دارد سفرنامه و دیدارنامهاش از لندن را مینویسد، چنان مدهوش و مقهور لندن شده که به خدا حق میدهد به ملتی با این درجه از هوش و درایت و تربیت، آن همه مستعمره بدهد و هندوستان را ببرد زیر یوغِ انگلیزیها!
روایت جالبی از پلیس دارد: « پلیس این شهر هشت هزار نفر است، همه جوانهای خوب و با لباس معین. اهالی شهر زیاد از پلیس حساب میبرند، هر کس به پلیس بیاحترامی کند قتلش واجب است.»
راه به راه در روایتِ دیدارها و دیدههایش، حرف را به زنها و دخترها میکشاند و از زیبائیشان میگوید. حتا وقتی که رفته به دیدار از گرینویچ!
نکتهی دیگری که جالب آمد برایم، کسالت و بیحالیِ تقریبا مدامِ اعلی حضرت همایونی است. سوای اینکه شاه جماعت اصولا تنبل و بیکاره و بیعار بار آمدهاند، به هم خوردنِ برنامه ریزی شدهی برنامه خواب و خوراک شاه توسط میزبان، مزید این خستگی و نخوت مزمن است. شبها بلااستثناء برنامهی کنسرت و شبنشینی و رقص و فلان میرود و وعدهای در نصف شب میخورد و حسابی برنامهی ایرانیِ مسلمانانهی شب زود خوابیدن و صبح زود بیدار شدنش به هم خورده و جائی مینویسد که صبح بیدار شدیم و ناهار خوردیم!
توصیفات جالبی دارد از دیدهها. گرچه گاهی حوصله همایونی سر رفته و وسطِ روایت دیدار از کارخانهی “رشتهی آردبُری که فرنگیان ماکارونی میگویند” نوشته که «هکذا انواع و اقسام کارخانجات صنایع که به نوشتن نمیآید!»
و باز در لابلای متن، تحیرش از لندن و ماجراهایش موج میزند آنجا که شبی رفته به برنامهی ارکستر سمفونیک لندن: «همچه مجلس از اول دنیا الی حال کسی ندیده است.»
مدح و ثنا به کنسرت و قصر و گرینویچ و پارکها خلاصه نمیشود. گدایان فرنگی هم در نظر ظل الله طوری متفاوتتر و خاصترند. مینویسد: «گداهای فرنگستان عوض گدائی ساز میزنند، کمانچه میکشند، هیچ سؤال نمیکنند. اگر کسی پول داد میگیرند و الا متصل ساز میزنند… .»
باری روایت شیرین سلطان صاحبقران از لندنی که دارد حلقههای اولِ استعمار را در گردن جهان میاندازد جالب و خواندنی و مقایسه کردنی بود – با امروز و الان-.
و چقدر حیف که ما شرقیها، سالها بعد فهمیدیم که انگلیسی جماعت، هزینهی استعمار و استیلا را قبلتر و خیلی بیشتر، از خود مستعمره و اهلش ستانده است و میستاند. و چه قراردادهای انحصاری و استعماری که در اثر زیادهروی در مخارج سفر سلاطین قجری در فرنگنوردی به گردهی ایران بار گذاشته نشد و سوراخ رخنهی دویست سالهی لندن در سرنوشت غرب آسیا را نگشود… .
بگذریم.
لذت خواندن متون دست اولی مثل این را از دست ندهید و دست خانم مرشدزادهی عزیز درد نکند که همت کرد و اینها را به اتفاق همراهان انتشاراتش به نوبت چاپ و انتشار رساند.