بعد از غروب روز نیمه شعبان و ادای فریضهی مغرب و عشاء، وقتی هنوز آن باران سیل آسای بیسابقه که ساعتی سرپا نگهمان داشت در کفشداری حرم تا بند بیاید، بر کربلا نباریده بود، تابلوی کاروان به دست، ایستاده بودم در منتها الیهِ شمال شرقی صحن عباس بن علی علیهما سلام که زوار را جمع کنم و برگردیم هتل.
روی تابلو، اسم دفترِ زیارتی و نام خوی -درشتتر از اسم دفتر- نوشته بود و من هر از چند لحظه یکبار، بالایش میگرفتم و میتکاندمش که اهل کاروان ببینندش و دورش حلقه زنند.
در آن ازدحامِ خالی شدن حرم بعد از نماز، دیدم که مردی میانسال با موهای جوگندمی و قدی بلند و ظاهری موجه، ایستاده و مرا میپاید. متوجه نگاهم که شد، جلو آمد و پرسید «شما از خوی آمدهاید؟» سوال کردن داشت؟ روی تابلو نوشته بود که کاروانمان از خوی است. و پشت بندش گفت که «من قرار بود تبعید بشوم به خوی!»
تعجبم را که دید ادامه داد «من فرمانده سپاه خرمشهر بودم؛ زمان جنگ. جنگ که تمام شد رفتم وزارت نفت. کارم این بود که حواسم به قراردادهای نفتی باشد که لفت و لیسی انجام نشود. افتادم توی تور مافیای بزرگی که دستم را گذاشتند توی پوست گردو و فیلمی بازی کردند که جای مجرم و بازرس شد و قاضی برایم حکم برید؛ انفصال از خدمات دولتی و سه سال تبعید به خوی در آذربایجان غربی!.
خدا خواهی بود که اعتراضم به رای قاضی جواب داد و حکم اولیه شکست و حق به حقدار رسید.
ماجرا که تمام شد، یک روز به عیال گفتم بیا یک دور برویم آذربایجان ببینیم جائی که قرار بود تبعید شویم چه جور جائی است؟ توی گوگل سرچ کردم و عکسهائی که از خوی برایم آورد، هیچ شبیه مناطق بد آب و هوا نبود. جلگهای سر سبز با رودهای پر آب در مرز ترکیه که زمینهایش سه نوبت در سال کشت میشوند و تخمه آفتابگردان و عسل و آلبالویش معروف است. خبر آب و هوای خوب خوی را که خواندیم در اینترنت، بنا گذاشتیم یک ماه رمضان از گرمای وحشی خوزستان پناه بیاوریم خوی و حتا یادم هست که خواندم، اهل خوی که معروفند به ایمان و شهرشان دارالمومنین است، بلندترین روزهای سال را در جغرافیای ایران دارند و روزهشان طولانیترین روزه در کل ایران است… .»
و آن مرد تبعیدی که از تبعید جسته بود از خویی که هرگز ندیده بود میگفت و من هی کیفور میشدم از نامی که میشنیدم و هی مرور میکردم این حدیث را که «حُب الوطنِ من الایمان» (وطن دوستی، شعبهای از ایمان است!)