و شهر در سیطرهی آبهای روان بود. از همان اول صبح که با آژانس رفتیم محل جلسه و منتظر که باقی دوستان برسند و باهم برویم داخل سالن برگزاری همایش، روان آبهای صاف و زلال و پرزور نظرم را جلب کرد و خزههائی که سر تا سر مسیر داشتند به سازِ جریان آب میرقصیدند… .
آب و مردمانی دردمند. که چند کت و شلوارِ رسمی پوش را دیده بودند جلوی ارگ حکومتی و انگار کرده بودند کسی هستیم توی کسها و سری هستیم توی سرها و به گلایه آمده بودند، بیخبر از هم و از همه جا که «دولت این جویهای روان و این آب انبارهای قدیمیِ باستانی را چرا لایروبی نمیکند؟ و شما که از مرکز! آمدهاید یک چیزی به این ها بگوئید!» راست هم میگفتند، در همهی شهر، از گردابِ سنگی بگیر تا آبگیرِ کیو که محلیها دریاچهاش میخوانند و قایق و جت اسکی و تفریحات دارد و تا روان آبهای محیط بر محوطهی قلعه باستانی فلکالافلاک، همه جا جویها پر از خزه بود و دور و برش پُرِ پشه. و حیف که قدر این طلای روانِ طهور را نمیدانند.
شهر در امتداد غربی-شرقیِ خرم رود ساخته و بافته شده و برخلاف نمونههائی که از شهرهای در امتداد رودخانه ساخته شده سراغ دارم، بالا محله و پائین محله ندارند و آب، صفا و صمیمیتِ بینشان را به دو نیم نکرده شکر خدا.
شهر و بافت ساختمانهایش هنوز از هضم رابعهی بلندمرتبه سازیِ بیقاعده و رونویسی شده از غرب، نگذشته و ساختمانها بوی قدمت و اصالت میدهند و پیادهروها باریکند که آدمها وقتِ رفتن و آمدن، به هم بخورند و خبر از هم داشته باشند و فاصله بینشان به کمترین حد کاهش یابد و مثل همهی شهرهای اصیل، غروب که شد، شهر خلوت میشود که شب را خدا برای سکون و سکوت آفریده است.
و چه بگویم از زیبائیِ منحصر بفردِ قلعهی فلکالافلاک که صدها سال است بر بالا بلندیِ شهر استوار است روی سنگهای خارائی که چنارهای صد ساله دور تا دورش را گرفتهاند و هنوز بعد از اینهمه سال، چیزی از ابهت و صلابتِ قلعه کم نشده است. قلعهای که روزگاری دژ حکومتی بوده و امروز موزهی دفینههای از دل خاک بیرون آمدهی تمدنِ باستانی است و نمایشگاه صنایع دستی و آئینها و رسوم و فرهنگ و سبک زندگی لرستانِ کهن و میهمان نواز و دوست داشتنی و در دلش سند دست نویس مبایعهی شش دانگِ فلان روستا دارد و مس و مفرغ و عروسکهائی که آئینهای عروسی و عزا را و نمدبافی و درودگری را به تماشا گذاشته است و بین آن همه دیدنی، دیدم کتاب هزار و یک شب را هم به نمایش گذاشتهاند و آن کتاب خیلی که عمر میتوانست داشته باشد، چهل پنجاه سال بیشتر نبود و کسی نبود بپرسم که این کتاب در میان این گنجینههای زیرخاکیِ هزار ساله چه میکند؟
و شب را رفتیم به بام لرستان. کوهستانی مرتفع که اول نصفش را بالا رفتیم و کل شهر زیر پایمان بود و چه زیبا و چه فریبا و چه خوش سیما و بعد رفتیم بالاتر و خیلی بالاتر و خیلی خیلی بالاتر، جائی که شهر و ساختمانهایش شدند قوطی کبریت. انگار که از پنجرهی طیاره بیرون را نگاه کنی و آنجا رصدخانهی شهر بود که گفتند به روزترین و مجهزترین رصدخانه در غرب آسیاست و امکان رصد در روز را دارد و راهبردیترین مرکز رصد هلال ماههاست و رفتم مسئولش را که سر تلسکوپی ایستاده بود که ماه را نشان میداد، یافتم و گفت که اولین نفر بوده که امسال، هلال ماه شوال را دیده و با دفتر آقا ارتباط مستقیم دارد و هر ماه رصد میکند ماه را و ساعتی آنجا بودیم و ماه و مشتری را رصد کردیم و حتا چهار قمر از اقمار ۶۸ گانهی حول مشتری را و حتا هالهی زیبای دورش را ساعتی به تماشای آسمان بودیم و هر چه بیشتر از آسمان و ستارههایش میگفتند، بیشتر به کوچکیِ عالم و آدم و نفسِ سرکش خود بزرگ بین متوجهتر میشدم و یاد آن فراز از تفسیر سورهی حمد افتادم از امام راحل که میفرمود، ستارگان زینتِ آسمان اولند و آیه میخواند «وَ لَقَدْ زَیَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْیَا» که دنیا در این آیه یعنی زیرین پائینترین و زیر گنبد رصدخانه که نشستیم یادِ بیست و اندی سال پیش افتادم که باز هم از سر اتفاق و تصادف سر از رصدخانهی تبریز در آوردم و آن جرقهی علاقه به آسمان و پرواز و ماه و ستاره را در منِ کودکانهی آن سالها زد.
الغرض، دیدار از رصدخانه کاسین خرمآباد، گلِ سرسبدِ دیدارهای سفر یک روزه به شهرِ خرم و آبادِ خرمآباد شد و صدا و لحن و شیوهی حرف زدن و ادای کلمات توسط مسئولِ رصدخانه که در دل تاریکیِ گنبدِ رصد، داشت صورتهای فلکی را نشانمان میداد و محل ستارهی قطبی و دب اکبر و اصغر را، با صدائی که دوستش داشتم و یکی دو سال است دیگر بختِ شنیدنش را ندارم، مو نمیزد و انگار بنا بود در ارتفاع هزار و هشتصد متری زمین، در دل آسمان بیکران خدا، باز یاد صدائی بیفتم که دیگر نیست… .
و تا قبلِ امروز، خرمآباد برایم خاطرهی تنصیف معروق روزهای جنگ بود (دایه دایه وقته جنگه… وقت آشتی با تفنگَه…) و مردمانی که یک دست شیعهاند و برخلاف استانهای دیگر – غیر از ایلام – ، اهل سنت و ارمنی و ندارند و از امروز تمثبل مردی و غیرت و میهمان نوازی و صفا و بیآلایشی.