از هزار و چند شهید شهر، سی و هفت شهیدمان بیپیکرند. یعنی دلیل و شاهد و مدرکِ قطعیِ شهادتشان موجود و پیکر مقدسشان مفقود است.
از این سی و هفت شهید، به غیر از سه خانواده که هیچوقت راضی نشدند قبول کنند فرزندشان به شهادت رسیده و هنوز چشم انتظار برگشتن رزمندهشان از جنگ هشت سالهای هستند که سی سال پیش پایان گرفت، برای سی و چهار شهیدِ باقی، در جوار شهدای شهر، سنگ یادبود بنا شد و حجله و عکس که مادر شهید نشانهای داشته باشد و جائی که دلش آنجا سبک شود.
و این هر دو، از سختترین محالات و ممکنات عالم است. محال؛ چون میدانی زیر سنگ مزاری که دست رویش گذاشتهای، پیکری نیست و ممکن؛ چون تنها رد باقی از جوانت همین است که هست!
الغرض، یکی دو ماه مانده به عید، کیف و لوازمی پیدا شد که میشد حدس زد مال شهیدیست در منطقهی شرهانی در دشت شهیدآبادِ فکه. دور و بر کیف را که تفحص کردند، چند تکه استخوان هم یافت شد و با تطبیقِ بقایای آنچه از استخوان و کیف و خاک مانده بود با بانکی از ژنها در سامانهی ثبت و جستجوی DNA کمیتهی جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، کاشف به عمل آمد که آن استخوانهای مطهر مال سرباز شهیدیست از اهالی شهر ما که اواخر سال ۶۶ اعزام شد و چند روز قبل از قطعنامه به شهادت رسید. با مظلومیت تمام. برادرش را که دیروز در جلسهی هماهنگی تشییع و تدفین دیدم، کوهی از غمِ دوری و بینشانی سی ساله بود بر شانهاش و برق شوق وصالی وصف ناشدنی در نگاهش.
میگفت همان سی سال قبل که خبر مفقودی سهراب را شنیدم، گیوههایم را ور کشیدم و رفتم وجب به وجب فکه و شرهانی و ابوقریب را گشتم به دنبال رد و اثری از او و فقط همین را شنیدم که او و همقطارهایش را به اسیری بردند و همه را همانجا و یکجا سوار کانتینری کردند و آنقدر تشنه و گرسنهشان نگهشان داشتند تا شهید شوند و پیکرها را از کانتینر در جایی نامعلوم تخلیه کردند و تمام. و این همهی آن چیزی بود که برادر از شهادت برادر میدانست.
حالا درست بعدِ سی سال، آن جای نامعلوم، معلوم شده و آن ماهِ به چاه افتاده و آن یوسفِ سفر برده، باز آمده… .
سهراب علیزادهی آجائی
شهیدی که کهولت، امان پدر و مادرش را بریده و مگر بوی پیراهن یوسفشان، کمرِ خم شده از سی سال دوری را راست کند و صبا قرارست فردا؛ پنجشنبه. یازدهم مرداد نود و هفت، بوی پیراهن را به کنعان آورد… .
ساعت ده صبح. مزار مطهر شهیدان. به سر به استقبال میرویم شهیدی را که سر در بدن ندارد… .