اصلش این بود که نمیخواستم تشییعش را بروم. نمیخواستم، چون دوست داشتم قبل از همه برسم سر خاک و در مزاری که تا دیروز نمادین بود و جسمش را در آغوش نداشت، مثل باقی شهدائی که قبل از این، فیض دفن و تلقینشان را داشتم، مناجات کنم و زیارت عاشورا بخوانم و تبرک بجویم در دل خاکی که شکافته شده تا لالهای را الی الابد در آغوش بگیرد تا بهشت. و درِ گوش شهید، وقتی دارم تکان تکانش میدهم حین تلقین، بگویم که اِسمَع یا شهید! که میشنوی! که سلامم را ببر تا بهشت تا پیش حضرت پدر… .
اما مگر دستِ خودِ آدم است؟ و یقین کن جائی که رد پای شهیدی باشد، عالم و آدم و علت و اسباب، همه و همه متصل به ارادهی شهید میچرخند و تو باید به سازی برقصی که او کوکش کرده است.
شاید اصلا برگشتنِ سهراب، آن هم بعدِ سی سال، در تابستان داغِ نود و هفت، دلیلی غیر این ندارد که تلنگر بزند و دور باطل غفلت کردن و خود را به غفلت زدن را به هم بزند و طرحی نو در اندازد.
و نمیخواستم تشییع را بروم و طوری تنظیم کرده بودم که یکراست بروم مزار شهدا و مگر به خواست من است؟
که علی زنگ زد که چرا پیدایت نیست اینجا و هر جا که هستی زود خودت را برسان که باید! جلوی دوربین بروی و به فارسیِ صره از سهراب و برگشتنش بعد سی سال بگوئی که قرارست تشییعش را ظهر از شبکه (یعنی خبر سراسری) پوشش بدهند… .
و کج کردم سمت مسیر تشییع و افسر راهنمائی و رانندگیای که خیابان منتتهی به مسیر را بسته بود، به سلامی راه را باز کرد و مگر کسی پشت در و راه بسته میماند وقتی زلفت به سر زلف شهیدی گره خورده باشد؟ و به فارسی صره گفتم «امام گفت شهداء ذخائر عالم بقا هستند و سهراب بعد سی سال آمد که بگوید هنوز پای انقلاب ایستاده و به آمدنش میخواهد که پای انقلاب بمانیم… .» و نماندم تا انتهای تشییع و رساندم خود را سر خاک و قبل از همه داخل شکافی شدم که قرار بود یوسفی دور از وطن را به آغوش تا قیامت برساند.
و من مادری دیدم که از داغ دوری ذوب شده بود و آمد توی قبر و خاکِ کف آن قطعهی مقدس را که خانهی ابدی یوسفش بود را به سر و سینه ریخت و برادری را که سی سال حسرتِ در آغوش کشیدن طلب داشت و خواهری که سی سال بغضِ فروخوردهی قربانِ قد و بالای رشیدِ داداش رفتن را.
و او شهیدی بود که هیچ نمانده بود از او؛ جز راهی ناتمام… .