تا قبل از آن، اسمش را روی دیوانهای قطع جیبی که جلد گالینگور مشکی داشتند دیده بودم. همان کتابچههای کوچکی که پُرند از اشعار آئینی و هیئتی و هر مداح و نوحهخوانی چندتایش را دارد و مجلس را از روی شعرهای داخل آنها دست میگیرد و میچرخاند.
تا یک روز خبر آمد که قرارست بیاید به نمایشگاهمان. سال ۷۸٫ قریب به بیست سال پیش.
-تابستانی که ایام فاطمیه افتاده بود وسطش و هنوز ده سال از جنگ نمیگذشت و بچههای انقلابی هر از گاهی عکسهای مانده از جنگ را میچیدند دور محوطهای محصور در مسجد یا حسینیه و یاد جنگ را زنده نگه میداشتند و آن سال، نمایشگاه همزمان شده بود با فاطمیه و کنار غرفه عکس شهدا، بچهها با خشت و گِل و گچ، غدیر و درِ نیم سوخته و گودی قتلگاه و هور و نیزار ساخته بودند و به آن امکانات کم، میشد سِیرِ تاریخ شیعه را از غدیر تا جنگ ایران در حیاط مسجد روزباز مطلب خان به تماشا نشست. اتفاقی که تا چند سال بعدش هم با ضعف و قوتهای خودش ادامه یافت و بعدها معالاسف، چراغِ بودنش خاموش شد.-
الغرض؛ گفتند قرارست بیاید و در نمایشگاه شعر بخواند؛ حاج ولیالله کلامی زنجانی. و من فکر میکردم کلامی هم یکی مثل باقی مداحها. که نبود. که انقلابی بود. که شور داشت و شعرش شعور داشت. که اهل درد بود و با اهل درد به زبانِ شعر با تمام جان سخن میگفت.
مطلع شعرش دوبیتیای بود که برای شهدای خوی سروده بود. برای هزار شهید خوی؛
یابن الحسن مدافع ایران ما توئی/ در انقلاب، سلسله جنبان ما توئی/ از باغ خوی، هزار گل افتاده زیر پات/ ای باغبان صفای شهیدان ما توئی
و شعری خواند به ترکی در فراق یاران شهید و تصویر شبهای جمعه و زیارت شهدا را ساخت. آن قدر زیبا که هنوز بعد اینهمه سال، تک به تکِ ابیاتش را از برم.
چندماه بعد دوباره آمد خوی. دادم توی سررسیدم آن دو بیتی را با خط خودش برایم بنویسد. به تواضع پذیرفت و نوشت. دارمش هنوز.
بعد از آن چندین و چند بار در مجلس شعرش بودهام. بعدها در ایام سکونت در تبریز، کاستِ سفرنامه منظومی که از ایام حضورش در جبهه را سروده بود، گیر آوردم و لحن و شعر و ماجراهای به نظم کشیده شدهاش را هنوز در ذهن دارم. دو بار هم دعوتش کرده بودند برای شعر خواندن در یادواره شهدای تدارکات لشکر عاشورا که هر دو بارش را شعر اختصاصی برای پدرم سروده بود و اصلا به اقتضای هر مجلسی، شعری میسُراید و اهل مجلس را به وجد میآورد. و در یکی از آن مجالس، مجری شعر حافظ را که به خال هندویش بخشد سمرقند و بخارا را خواند و چند تضمین شعری از ملک الشعرا و کی و کی و کی برای مصرع معروف خواجه آورد و کلامی که کلامش به قول حضرت آقا از جان برمیآید، به بداهه، مصرعی نو سرود و به بیت خواجه افزود… .
این ها را گفتم که بگویم مرتبهی ارادتم به او قدیمی است و حتا یکی از کتابهایم با حضور او رونمائی شد و دیروز که مهمان شهرمان بود در جشن غدیر منعقد شده در امامزاده سیدبهلول، رفتم که دیدار تازه کنم و زیارتش کردم. دو سه سالی بود که ندیده بودمش. ریشش یک دست سفید شده بود و صدایش اما، مثل قبل گیرا و گرم بود و مثل همیشه مجلس را با پاسخها و تکرارهائی که از مستمعین میگرفت اداره کرد و غدیریه خواند و وصلش کرد به جسارت اهل سقیفه به حرم و حریم پیغمبر.
و الحمدلله رب العالمین که کلامی هنوز به عشق اربابمان امام شهید، زنده است و هنوز مست است و هنوز شعر برای گفتن دارد… .