که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

بچه‌تر که بودم، حرف عشق و عاشقی که وسط می‌آمد، عشاق را با مو و زلف پریشان و قدِّ خمیده و در کنج خرابات تصویر می‌کردم که از عالم و آدم دورند و ربطی به زندگی و اجتماع مردم و مراودات روزانه‌ی آدم‌ها باهم ندارند. در همان ایام طفولیت، یکی دو تا شان را هم به چشم دیده بودم که در پیِ عشقِ دخترکی، از هست و نیست ساقط شده بودند و شب و روزشان یادِ خط و خال و لبِ یارِ شیرینِ دور از دسترس‌شان بود و ناله و آه و فغان از دردِ دوری و مهجوری.

در همان عوالم کودکی رفتم و از کتاب‌خانه‌ی عمومی شهر، فرهنگ لغت کَت و کلُفتی به امانت گرفتم و دیدم که جلوی واژه‌ی عشق نوشته که ریشه‌ی این نام را از گیاهی گرفته‌اند که مثل پیچک می‌پیچد دور تنه‌ی درخت و چنان تنیده و فشرده می‌شود که راه نفس درخت را بند آورد و خشکش کند. این بود که عشق را سمی می‌دانستم که اگر در جانی ریخته شود، نیستی به بار می‌آورد و مرگ و هجران و دوری. همان روزها، سر راهم مرشدِ دغل‎کاری سبز شد که سر و تهِ حرفش این بود که وصال، سمّ مهلکِ عشق است و عشق را چه به وصال. گفتم که؛ بچه بودم و دانسته‌هایم از دنیا، تجربه‌هایم نبود و فقط شنیده‌ها و خوانده‌های مختصر بود.

خیلی گذشت تا فهمیدم، دوست داشتن، قواره‌ای برزگ‌تر از تنِ دخترکان زیبارو می‌خواهد و عشق، پیراهنی است تک سایز که نه به تنِ هر کس بیاید و باید آن‌قدر بزرگ و بزرگ و بزرگ بشوی که اولا آن پیراهن را به تو هم بفروشند و ثانیا پیراهن در تنت زار نزند از بزرگی!

و دیدم که عشاق نه در کنج خرابات و نه سر در گریبان و نه زلف آشفته، که مردمانی هستند از جنس خودمان، در هر هیئت و قامت و قد و قواره‌ای و معشوق در خَمِ هر تارِ زلفش، هزار هزار از این دست عاشق‌ها دارد و عشق آن چنان سرزمین وسیعیست که یک بیابانِ هشتاد کیلومتری از نجف تا کربلا و تا حرم، فقط و فقط و فقط، مختصری از کثیرِ عاشقان را در ایامی محدود در خود جا می‌دهد.

به من و توهمِ دانستن‌های مختصرم اگر بود و اگر بنا بود من جای حضرت عشق باشم، خیلی خیلی از خیلِ عاشقان را فقط به این دلیل رد می‌کردم که ریخت و قیافه‌ی درست و حسابی ندارند و برای من افت دارد که این طور آدم‌ها با این شمایل و شکل داغان و یغور، بخواهند اسم مرا ببرند و دوستم داشته باشند… ؛ به من اگر بود! به من و فهمِ مختصرم و ناچیزی که دارم!!!

 

اربعین‌ها که کربلا می‌روم، وقتی برای خستگی در کردن می‌نشینم کنار جاده و چشم‌های عابرانِ بی‌شماره و حساب و عدد را سیاحت می‌کنم، همین از نظرم می‌گذرد. و دل دریائیِ امام شهید را فراخ‌تر و فراخ‌تر می‌فهمم. و نه مگر که می‌گفتند، عشق را چه به وصال؟ و نه مگر که این همه آدم، به وصال رسیده‌اند و در وصال زنده‌اند و به وصال زندگی می‌کنند؟

نگاهم قفل می‌شود در نگاه‌هائی که همه‌شان به یک جا وصل است. و به خدا قسم که وصل است. و شگفتا که یک آدمی بتواند و بلد باشد، این‌همه دل بِرُباید از چهار گوشه‌ی عالم. و شگفتا که عشق توانسته بپیچد در تن و تنه‌ی این همه عاشق. و شگفتا که هیچ عاشقی گوشه‌نشین و گوشه‌گیر و منزوی و شکسته و افتاده و خمود نیست و هر که را می‌بینی در حرکت است و اصلا عشق در حرکت و در آمدن و در نایستادن تعریف شده است… .

و این چه صیادیست که بزرگ و کوچک و زن و مرد و باسواد و بی‌سواد و فقیر و غنی و رئیس و مرئوس و پدر و پسر و همه و همه گرفتار او شدند و چه خوش است شوریدگی و شیدائی‌شان؛ آن‌قدر که دلت پر بزند و زمین و زمان را به هم بدوزی تا صیدی باشی در پیِ صیاد که شاید که شاید که شاید گرفتار دامش شوی و هرگز رها نشوی… .

این حسین کسیت که عالم همه دیوانه‌ی اوست؟

وین چه شمعیست که جان‌ها همه پروانه‌ی اوست… .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.