ما ترکها به کار ساختمانی غیراساسی و نیم بند و نصف و نیمهای که مثلا شامل برداشتن یک دیوار یا گذاشتن یک پنجره اضافی برای اتاق یا ترمیم گچکاری و نو کردن سیمان دیوار و کف حیاط و کارهائی از این دست میگوئیم پاسینکا! ظاهرش هم این است که کلمه ریشه روسی داشته و از دوران اشغال در اواخر پهلوی اول به یادگار مانده باشد.
الغرض، کم از یک سال پیش یکی از همکاران میخواست یک تیغه از وسط هال خانهاش بردارد و توالت فرنگی به سرویس بهداشتیشان اضافه کند و پلههائی که میخوردند به حیاط پشتی را نرده بزند. حساب کردیم اگر برای هر کدام از اینها یک استادکار بیاورد، هزینهی این تعمیر جزئی، کلی پول میشود و سر به فلک میزند و این همکار قراردادی ما آه در بساط ندارد که با ناله تاختش بزند چه برسد به تراولهای پنجاه تومانی که بیست سی تا – به قاعدهی نرخ مصالح ساختمانی قبل از طیالارز!- خرج کند و معلوم نبود کار به همان بیست سی تراول پنجاهی ختم میشد یا خیر. این را اضافه کنید به زمستانِ سرد و سخت و با پائیز آمدهی پارسال که اجاق کارهای ساختمانی را با یخبندانی که راه انداخته بود از نیمههای آذر کور کرده بود و کلهم اجمعین عمله و بناها به جای خرکی و داربست، روی تخت قهوهخانهها به خوردن چای و کشیدن قلیان مشغول بودند و در به در دنبال کارِ پاسینکای داخل منزلی میگشتند.
رفیق بنّای خبرهای داشتم که از آلماتور بندی بگیر تا سفیدکاری و عایق کاری و سیم کشی بلد است تا نصب سیستم اعلام حریق و موال فرنگی! و البته بیکار! و هزار و یک گرهِ کور در کارش افتاده و زمستان و یخ و سردی هوا، مزید بر علت بیکاری و طبعا بیپولیش!
این دو دوست را به هم وصل کردم؛ دوست صاحب خانه که تعمیرات و تغییراتش چند استادکار لازم داشت را به دوست استادکارم که از هر انگشتش ده هنرِ ساختمانی میریخت.
شب جمعهای بود و کار پاسینکای در ظاهر کم حجمِ دوست صاحب منزلم کشیده بود به وقت شام و سفره انداخته بود برای دوست بنّایم و زنگ زد که یک سر بروم آنجا که برای تا کجا برداشتنِ دیوار بین اتاق و هال نظرم را بداند. سفره هنوز باز بود که رسیدم. دوست بنّایم بفرما زد و شنید که شام خوردهام. بعد گله کرد که اینهمه کربلا رفتهای و یک بار مرا نبردهای و میترسم حسرت کربلا به دل بمیرم. کلمه حسرت و عبارت کربلا هیچوقت نباید یکجا بنشینند. من داغ میشوم… . یاد حسرتِ پدرم میافتم که کربلا ندیده شهید شد و گُر میگیرم… . داغ شدم؛ گُر گرفتم… .
از حساب سفر اربعین که سهم شهیدمان است، مبلغی اضافی مانده بود. انگار که بنا بود گرهِ کربلا نرفتن دوست بنّایم باز شود. با اینکه میدانستم که لنگ ده تومن، بیست تومن است، پرسیدم حاضری مجانی بروی کربلا و عوضش یک ماه برای بازسازی حرم، رایگان کار کنی؟ فکر نکرد. حتا نگذاشت حرفم تمام شود. گفت میروم. با سر هم میروم. حتا نگفت آه در بساط ندارم. نگفت و میدانستم که یک هفته است نانِ خالی هم ندارند سق بزنند و خیلی وقت است چوب خطش پر شده و بقال محل که صاحبخانهشان هم هست، نانِ نسیه بهشان نمیدهد… .
نگفتم بهش که شهیدمان پولی به امانت دست من دارد که از محلش، همهی یک ماهی که نیستی، تو و اهل و عیالت تامین میشوید. چنان بلهی محکمی گفته بود که نخواستم اجرِ احسان از فقرش را با پول پیش کشیدن آلوده کنم.
همان شب، با بچههای ستاد بازسازی تبریز هماهنگ کردم و همان شب، رفتنش قطعی شد. اما آنقدر طول کشید که سال نو شد و رجب آمد و دوست بنّای صاحب هنر و طبع بلند ما، دشت اول زیارتش رجبیه شد. و تمام یک ماهی نبود و رفقایم شنیده بودند که رفته برای بازسازی حرم، از زمین و آسمان پول و کیسه برنج و راستهی گوسفند و چای و قند سرازیر کردند به خانهاش و برای برگشتنش سنگ تمام گذاشتند و به همت دوستانم مجلسی برپا شد در خور زائر امام شهید.
بنّای برگشته از کربلا، زمین تا آسمان فرق کرده بود با آنی که رفته بود و کارش را بچههای ستاد چنان پسندیده بودند که به شرط برگشتنِ دوباره، تسویه داده بودند بهش و بنا شده بود یک سر برگردد ایران و دیدار تازه کند و بلافاصله برگردد و با ماهی ۴ میلیون تومان مشغول کار شود.
حالا از آن روز ماهها گذشته و رفیق ما که حسابی عربیش راه افتاده، خدم و حشم و برو و بیا دارد برای خودش در کربلا و یکی دو ماه یکبار فرصت کند برگردد ایران و یکی دو روز مانده و نمانده، برگردد عراق و از صدقه سریِ برکتی که امام شهید انداخته در کارش، ماهی بیست سی میلیون کاسب است و زندگیش از این رو به آن رو شده.
این یک سمت ماجرا. سمت دیگرش، صفحهای است که در اینستا یکی دو جوانِ عاشق شهدا برای شهیدمان علی آقا شرفخانلو ساختهاند و به فراخور، عکس و فیلم و دست نوشته و بریدهی کتاب از شهیدمان بار میگذارند آنجا. یکی از آن دو جوانِ مدیر صفحه، امسال اربعین کربلا بود و عکسی برایم فرستاد که زائری تصویر شهیدمان را با جملهی معروف «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین» را زده روی کولهاش و من چقدر خوش به حالم شد که حرف و اثر و عکس شهیدمان تا جائی که نمیدانم کجاست کشیده شده و این ماجرا هم گذشت.
رفیقِ بنّایم، چند روز پیش همان عکس روی کوله را برایم فرستاد. از کجا؟ عدل از همان حسینیهای که دارد کاشیکاریش میکند در شارع قبله حرم سیدالشهداء. انگار که مقصد صاحب آن کوله که نمیدانم کیست، همان حسینهای شده که پای بنّای آن با پول شهیدمان به کربلا و آنجا باز شده و چه دنیای کوچکی و چه امام بلند همتی که از سر سفرهی شامِ یک کار پاسینکا، سفرهای باز میکند که آن سرش ناپیدا و در تار زلف و سلسلهی مویش، رد حسرت شهیدِ کربلا ندیدهایست که هر دفعه به هر شکلی، رد و خبر و اثر و عکسش به کربلا میرود و ماندگار میشود… .