چشم که باز کردم دور و برم پر بود از آدمهائی که چشم و دلشان به امام و حرفهایش دوخته شده بود.
مادربزرگم که خروار خروار آرد خمیر میکرد و میپخت تا بفرستد جبهه؛ به حرف امام بود که سپرده بود «هرکس هرطور که بلدست از جبههها حمایت کند.»
دائیهایم که سالی به دوازده ماه جبهه بودند؛ به حرف امام بود که گفته بود «رفتن به جبهه واجب کفائی است»، ماه به ماه مرخصی نمیآمدند و تا جنگ بود، به شهر برنگشتند.
پدربزرگم که صبح به صبح با رادیوی قدیمیاش ور میرفت که بیبیسی را بگیرد و خبر از دسیسههای انگلیس و آمریکا علیه مملکت و انقلاب داشته باشد؛ به حرف امام بود که گفته بود «از اوضاع دنیا و کشورتان بیخبر نمانید.» و به حرف امام بود که نجاریش را کرده بود ستاد پشتیبانی جنگ.
مادرم که رفت مدیر مدرسهی دوشیفتهی شاهد شد به حرف امام بود که سپرده بود «حواستان به بچههای شهدا باشد و نگذارید آب توی دلشان تکان بخورد.»
و پدرم. که چهار سال قبل از سال ۴۲ دنیا آمد که یکی از سربازهای در گهوارهای باشد که پشت امام بهشان گرم بود، وقتی داشت عَلَم را برمیافراشت.
تقدیر انگار این بود که «پدرم» خیلی زودتر از خیلیها انقلابی شود و حرفهای امام دلش را ببرد و مقلد امام شود.
در یکی از شبهای آن زمستان سختِ سال چهل و نمیدانم چند که پایش تازه باز شده بود به جلسات شبانهی قرائت قرآن حاج میرمحمدعلی در مسجد آستانهی علی که عکس و رسالهی آقا را دید و از امامِ در تبعید و حرفها فکرهایش شنید. زمستان همان سال که تازه اوستای فرش شده بود و وردستِ پدرش، اولین قالیِ زر نیم را بافته بودند و باهم از دار بریده بودندش.
به حرف امام بود که تجوید قرآن را یاد گرفت و با صوت و لحن خوش خواندنش را. و کتاب خواندن را. و روزهی روزهای دوشنبه و پنجشنبه و کوه رفتن و خود را به سختی انداختن را. از روی همان برگهای که امام در نوزده خط، راههای سادهی خودسازی و پرورش روح را برای جوانها نوشته بود.
به حرف امام بود آن سالی که کنکور داد و اسمش همزمان از انستیتوی مهندسی تبریز و دانشسرای عالی راهنمائیِ ارومیه آمد و معلمی را به مهندسی ترجیح داد تا معلم شود و بچههای مردم را به راهی که امام میرفت ببرد.
به حرف امام بود که انقلابی شد و پایش ایستاد و نگذاشت کسی کج به امام و انقلاب نگاه کند.
به حرف امام بود که رفت جهاد، کمک حال مردم روستاها. راه ساخت. لولهی آب بهداشتی کشید به روستاها.
شهردار شد. پل ساخت و به قدر قوهای که در شمع وجودش داشت، نور تاباند و دور و برش را روشن کرد.
به حرف امام بود که پاسدار انقلاب شد و لباس سپاه تنش کرد و هر ملامتی که شنید و هر مرارتی که کشید، از لباس سبز پاسداری انقلاب دست نکشید.
به عشق امام بود که روز عقدش درست اولین دوازده بهمنِ بعد انقلاب شد. و به عشق امام بود که پایش در گِل نماند و زن و طفل شیرخوارهاش را هم با خود به جبهه برد و تدارکاتچیِ لشکر عاشورا شد و دستِ راست آقا مهدی باکری و داشت آب میبرد به خط که شهید برگشت و آن سال، نهال انقلاب چهار ساله بود… .
انقلابی که امروز چهل ساله شده، چهار سال از من بزرگتر است.
پدرم هنوز به حرف امام است.
هنوز لباس سبز پاسداری از انقلاب را به تن دارد و در این سی و شش سال که از شهادتش گذشته، حتا یکبار نبوده که کسی او را در لباسی غیرِ لباس پاسداری ببیند.
پدرم انقلابی بود و ماند؛ من هم انقلابیام!
حسین شرفخانلو. اسفند ۹۷٫ خوی.
—–
این متن را در ۲۲امین برنامه شب روایت از شبکه ۴ که در ۲۱ام اسفند ۹۷ پخش شد، خواندم.
دیدگاهها
سلام. حیف این متن که اینجوری خوندیش.