خیاط هم در کوزه افتاد

پیرزن اجاقش کور و خانه‌اش سوت و کور بود. سال‌ها پیش شوهرش که می‌شد به عبارتی تنها همدم و مونس تنهائی‌هایش، رفته بود به رحمت خدا و آن‌قدری ارث و میراث برایش گذاشته بود که محتاج کسی نباشد و در و همسایه از سر لطف و حق همسایگی هر از گاهی سر به‌ش می‌زدند و کارهای یومیه‌اش را رتق و فتق می‌کردند.

با همان تنهائی و بی‌سوادی، دو سه نوبت حج و عمره و کربلا و امام رضا رفته بود و تا همین ده پانزده سال قبل، خیاط‌خانه‌اش به راه بود و چادر و دامن و مقنعه می‌دوخت که سرش به‌شان گرم باشد و بهانه‌ای باشد که کلون درش را بزنند و سکوت خانه‌اش را بشکنند.

مادرم یکی از مشتری‌های خیاط خانه‌اش بود و هر بار که می‌بردمش خانه‌ی پیرزن، به بدرقه تا در می‌آمد و از هر چه که در خانه داشت، از سیب و گلابی بگیر تا شکلات و کیک برایم می‌آورد و تا آخرش هم قبول نکرد که این محبت‌های مادربزرگانه مناسب سنِّ مردی در ابعاد من نیست و با تمام اخلاص، دریغ‌شان نکرد و من به واسطه‌ی این‌که سیده بود و اولاد پیغمبر، دستش را رد که نمی‌کردم هیچ، لقمه‌های محبتش را به تبرک می‌گرفتم.

و مدتی بود که از تک و تا افتاده بود و چرخ خیاطیش دیگر نمی‌چرخید و زورش در این حد بود که روزهایش را تا رسیدن فرشته مرگ بشمارد و نایش در این حد که صبح به صبح به علامتِ هنوز زنده بودنش، سحرها که بیدار می‌شد برای نماز، آب بریزد جلوی در که در و همسایه‌ها که صبح می‌روند سر کار بدانند که هنوز نمرده و هنوز لازم نیست با کلید یدکی‌ای که برای روز مبادای مرگ، داده به‌شان، در را باز کنند و نعش‌کش خبر کنند… .

الغرض، دیروز صبح مادر یکی از دوستان کله‌ی سحر زنگ زد. خراب خواب بودم. خاصه با شب نخوابی‌های رمضان و چرت قبل و بعد سحر که حسابی منگی می‌آورد و حواس از انسان می‌برد. زنگ زده بود که بگوید حاج خانم که دو هفته‌ای بود منتقلش کرده بودند به سرای سالمندان، ریق رحمت را سر کشیده و بپرسد آیا منتقلش کرده‌ایم به سردخانه یا خیر؟

آمار فوتی‌های شب را صبح که بروم سازمان می‌گیرم و هنوز سازمان نرفته بودم و خبر از عملکرد فرشتگان مرگ در شبی که بر شهر و اهلش گذشته بود نداشتم. با خماری و خواب آلودگی همین یکی دو جمله را ساختم که «الساعه خبر می‌گیرم و خبرتان می‌کنم از ساعت و نحوه‌ی تشییع» و خبر گرفتم و راست بود رفتن پیرزن تنها. و رفتن پیرزن راست از آب درآمد.

ماشین را کج کردم سمت خانه‌اش ؛ دم در آبی نریخته بود. غربت از نبودنش پیدا بود و این‌بار بقول ملای روم، خیاط  بقول در کوزه افتاده بود و یاد آن آیه افتادم و که فرمود: «اگر روزی بیدار شدید و دیدید آب‌تان در زمین فرو رفته، چه کسی باز برای‌تان آب گوارا فرو خواهد فرستاد؟»

قُلْ أَرَأَیْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُکُمْ غَوْرًا فَمَن یَأْتِیکُم بِمَاءٍ مَّعِین؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.