قدِ آنروزهای من نهایتش تا کمر آدم بزرگها میرسید و جائی که ازدحام جمعیت بود، من میماندم لابلای دست و بال آدم بزرگها و یا دست و آرنج میدیدم یا آسمان را. این تصویر و این ماندن لابلای جمعیت را فقط یکبار تجربه کردم. در ازدحامی که جلوی سپاه خوی بود بخاطر بدرقهمان به تهران. داشتیم میرفتیم دیدار امام. سال ۶۵ یا ۶۶٫ روزی که یادم نمیآید تابستان بود یا زمستان. شاید هم بهار.
صحنهی بعدی، بالکنی بود که در جماران برای نشستن خانمها درست کرده بودند. در بغل مادرم، درست نشسته بودیم جائی که روبرویمان بالکنی بود که یک در داشت و توی تلویزیون دیده بودم که امام از آن در میآید و دست تکان میدهد برای مردم و مینشیند و حرف میزند و باز وقت رفتن، دوباره دست تکان میدهد و تمام.
ما قبلتر از امام رسیده بودیم و یادم هست اول یک صندلی سادهی دستهدار آوردند گذاشتند جائی که همیشه امام مینشست و رفتند. کمی بعد دوباره یکی از همان آدمها آمد و اینبار پارچهی سفیدی را کشید روی صندلی. حالا شد همانی که همیشه دیده بودم؛ صندلی سفید امام. و بعد میکروفون و پایهاش را آورد و حالا همهی اجزای صحنه کامل بود الا امام. که خیلی طول نکشید آمدنش.
که وقتی آمد، هیجان دوید در رگ مردها و زنهائی که حسینیه را پر کرده بودند. که شهید داده بودند. که آنهمه راه را آمده بودند برای دیدنِ امام. از دور و نزدیکِ ایران… . یادم نمانده امام چقدر حرف زد و از چه گفت. فقط این یادم مانده وقتی بلند شد برود، بچهها را قلمدوش کردند روی دست پاسدارهائی که به ردیف زیر بالکن امام به صف ایستاده بودند و کشیدندشان بالا که امام دستش را بکشد سرشان.
پیرمرد، خیلی سادهتر از چیزی که خیال کودکانهام ساخته بود آمد و رفت. و وقتی رفت، اشک برایمان ماند و غصه. و حالا که سیاُمین سال رفتنش شده، اشک برایمان مانده و غصه. و آن دیدار و این غصه، همهی سهم ماست از سفرهی انقلاب.
و بخوانیم برای روح آرام و قلب مطمئنش؛ الفاتحه مع الصلوات