محمدحسین پسر قلی، از قدیمیهای شهر و از معلمهائی که نصف هم سن و سالهای ما، یا در دبیرستان شاگردش شدهاند و یا در دروس عمومی دانشگاه. مرد پیرسال و موسفید کردهی محترمی که تابستان و زمستان، کت و شلوارِ اتوکشیدهی جنتلمنی تنش هست و کفش واکس زدهی چرم خالص به پا و سر و ریشش در عروسی و عزا، آنکارد شده و مرتب است. پسرهایش را هم میشناسم؛ یکی از یکی شیکپوشتر و مجلسیتر و مرتب و مبادی آدابتر عین پدرشان.
روزیکه اولویتهای حج ۹۸ اعلام شده بود از صبح علیالطلوع دفتر بودیم و ملت ریخته بودند که تا جا پر نشده ثبتنام کنند و مقدمات حج را انجام دهند دیدم که با خانمش آمده و محترم و ساکت و موقر نشسته یک گوشه و منتظر که نوبتش برسد و صدایش کنیم و بیاید برای انجام ثبتنام اولیه. حتا یکی دو نفر که میشناختندش، تعارف کردند که نوبتشان را در صف فیشهائی که تلانبار شده بود روی میز برای انجام رزرو، بدهند به او و خانمش و قبول نکرد و منتظر شد که نوبتش برسد.
مثل همهی بازنشستهها و پا به سن گذاشتهها، دقیق بود و در هر فراخوان و کلاسی که تشکیل میشد، مرتب و سروقت حاضر بود تا اینکه دو هفتهی قبل شنیدم که سکتهای خفیف را از سر گذرانده.
و انگار همهی شوق و همهی حضور و همهی همتی که برای بعد از عمری حج کردن داشت با همین نیمچه تکانی که با سکتهی خفیف وارد شد، فرو ریخت! و انگار که همه اعضای خانوادهی فرهیختهای که میشناختم، منتظر همین تکانهی خفیف بودند که پرونده حج را به کل ببندند و در همین یکی دو هفته که از سکته گذشت و به گواهی گواهان، آنقدر شدید و موثر نبود که خللی در حج کردن استاد قدیمی ادبیات و فلسفه وارد آورد، فیش او و خانمش را به پول نزدیک کردند و فروختند.
و دلم سوخت که انتظار چندین و چند سالهی استادم برای رسیدن نوبت اعزام، بیثمر ماند و دلش آنقدر شوق نداشت که به نیابت از خودش، یکی از پسران را همراه مادرشان بفرستد حج یا صبر کند سال بعد حالش که بهتر شد، دست زنش را بگیرد و برود مکه یا آنکه کسی را اجیر کند که واجب الاهیِ حج را که بر گردن اوست را ادا کند و همین یک سکته خفیف، او و خانمش را از استطاعت انداخت. انگار که بهانه را خدا خودش دست او داده باشد که «حالا خیلی هم که جدی نیستی برای آمدن؛ بیا! اینهم بهانه برای نیامدنت… . نخواستی نیا!»
و دلم لرزید که نکند من هم حواسم نبوده و جاهائی تا تَقّی به توقّی خورده، جاخالی دادهام و شانه خالی کردهام و خوش خوشانم شده: «من که میخواستم فلان کار را بکنم و یا فلان جا بروم و یا فلان موضع را بگیرم؛ شرایطش جور نبود! شرایطش جور نشد! شرایط وسط کار یک جور دیگر شد و… .»
و این جور جاها و اصلا همیشه، جز به تو و مهربانی و رحمتت، کجا میتوان پناه آورد از شر ندانستن و نفهمیدن و توهمِ دانائی!؟