روی سنگ مزارت نوشته متولد هجدهم خرداد سال سی و هشتی. یعنی امروز سالگرد تولدت است. مادرت میگوید شبی که دنیا آمدی، صبحش عید قربان بود و برای تبرک ماه قربانی و حج، جلوی اسمت یک قربان گذاشتند و روی سجلیای که برایت گرفتند نوشته شد؛ قربانعلی.
زدم روی یکی از این سایتهائی که تقویم میلادی و قمری و خورشیدی را به هم تبدیل میکند و نوشت که ۱۸/۳/۱۳۳۸ شمسی مطابق دوم ذیحجهی ۱۳۷۸ قمری بوده و لابد تاریخ تولد را پس و پیش نوشتهاند که هفت روز اختلاف روایت در روزی که دنیا آمدی داریم.
به شمارهی سالهای قمری که روزهایش کمتر از روزهای سالهای شمسی است، امروز ۶۲ ساله و به عیار تقویم خودمان ۶۰ ساله شدی. یعنی اگر میماندی این بهار که دارد نفسها و قدمهای آخرش را میکشد، شصتمین بهارِ بودن تو در زمین بود. ولی خب، تو آدمِ ماندن نبودی و این را همه میدانستند!
لابد امروز که جشن ۶۰ سالگی برایت میگرفتیم، توی عکسها چین افتاده بود به پیشانی بلندت. و اصلا معلوم نبود که برای جشن امروز، پیدایت میکردیم و سفر و کار و دوندگی مدام، اجازه میداد توی عکسهای جشن تولد خودت باشی یا نه!؟
لابد پوست گرمت امروز از طراوت جوانیش افتاده بود. لابد یکی از همین سالهای اخیر رفته بودی پیش چشم پزشک که عینکِ مطالعه برایت تجویز کند.
لابد الان ستارههای سرداریت کامل شده بود و یکی از ده پانزده سرلشکر پاسدارِ انقلاب بودی.
لابد اگر مانده بودی بند نمیشدی در آسایش و رفاهِ ایام صلح و اینروزها باید سراغت را از عراق و سوریه و یمن و لبنان میگرفتیم.
لابد یک بارِ سنگین از انقلاب را به دوش کشیده بودی و لابد ما هنوز در حسرتِ یک دلِ سیر در آرامش دیدنت بودیم.
لابد مثل آن روزهایت دقت داشتی که اتوی شلوارت نشکند و موی سر و ریشت مرتب باشد. لابد مثل آن روزها هنوز پاسدار بودی و میدانم که پشیمان نبودی… .
الغرض، من که همیشه برایت در شهادتت نوشتهام، شصت سالگی بهانهای برای باز از تو نوشتن و از تو گفتن شد؛ تولدت مبارک مردانهترین تصویر خیال من.