و من همچنان معتقدم که حج نه از میقات و نه از لحظهی احرام و نه از طواف و نه از وقوف، که از خانهی خودِ زائر و از لحظهای که قصد خانهی خدا میکند و از ساعتی که دل میکَند از شهر، شروع میشود. و شاید به همین مناسبت است که چند روز پیش، استادم که حق به گردنم دارد و خیلی از او یاد گرفتهام و اهل معنا و مراقبه است و حساب و کتاب سرش میشود، لابلای حرفهایش گفت «وقتی وقت رفتن نزدیک میشود و شیطان یقین میکند که تصمیمت برای رفتن جدی است، حملاتش را اضافه میکند و هی سنگ جلوی پایت میاندازد که هی سکندری بخوری که هی نزدیک باشد زمین بخوری و هی از خورجینش هرچه از وسوسه و تردید و شک و تعلق و غفلت دارد، در میآورد و هی برایت جلوه میدهد و تو هی باید حواست جمعتر شود و هی باید مقابله کنی و هی باید ورزیدهتر شوی و هرقدر که این ورزش زیادتر شود، مقربتر میشوی و داخلتر راهت میدهند و سهمت از تماشای تماشاگهِ راز زیاد و زیادتر میشود… .»
الغرض امروز یکی از دوستان بابا –که رفاقتشان بعد از شهادت پدرم تمام نشده که هیچ، محکمتر هم شده- برای کاری زنگ زده بود و وقتی بعد از حال و احوال کردنهای معمول و گفتن کاری که داشت، از اخبار و آیند و روند پرسید و دانست عازمم، سپرد که برایش زمزم بیاورم که با تربت امام شهید مخلوطش کند و به قصد شفا بنوشد و من دلم بیتابتر شد برای لحظهای که بعد طواف و نمازش، خیسِ عرق با لب تشنه، سر راهت که میروی سمت کوه صفا، بایستی برای نوشیدن زمزمی که گفتهاند شفای هر چیزیست و محبوبِ حبیب خدا محمد مصطفاست. (صلی الله علیه و آله)
و شنیدم از دوست بابا «آن سالها که حج میرفتم، یکی دو ماه مانده به رفتن، توی تقویم جیبیای که آن روزها هر کداممان یکی یک دانهاش را داشتیم توی جیبمان، اسم آدمهائی که التماس دعا میگفتند و سفارشی داشتند و چیزی میسپردند را یادداشت میکردم و با خودم میبردم و در حین طواف اسمها و سفارشها را یکی یکی میخواندم و کار را به سرانجام میرساندم… .»
و من هی بعدش با خودم فکر کردم، حرفِ آن روزِ استاد و سفارشِ امروز عمو (که دوستان بابا همه برایم عمو هستند) یعنی که اندک اندک دارد نسیم حج میوزد و ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار افتادهاند؛ تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!