برابر قوانین داخلی عربستان، ورود خانمهای زیر ۴۵ سال به خاک آن کشور بدون همراهی مَحرَم ممنوع است. و بماند که به رغم وجود این قانون و اِعمال سختگیرانهی آن، کاروانهای عمره دانشجوئی و دانشآموزی – در زمانی که هنوز سفرهای عمره به راه بود- به همان شیوهای که امروز تحریمها را با آن دور میزنیم، قانون محرمیت را چنان دور میزدند که سعودیهای دشداشهی شیک و سفید پوش متوجهش نشدند که نشدند!
این که عربستان به خانمهای جوان یا مجرد اجازه ورود به خاکش را نمیدهد الا با همراهی مردی که به او محرم باشند یک طرف ماجراست و کج فهمیدن موضوع و بد جا افتادنش بین مردم ما، طرف دیگرش. این وسط مثل خیلی دیگر از شنیدههای ناقصی که مبنای تصمیم و عمل خیلیهامان شده و میشود، عوامالناس انگارشان این است که مجردها حج و عمره نمیتوانند بروند و اگر هم رفتند، حج و عمرهشان قبول درگاه احدیت نخواهد شد. حالا مجردش میخواهد مرد باشد یا زن. توفیری ندارد! حکم در نظر عوامِ مردم، همان است که شنیدید.
قبلتر لابلای یادداشتهای مربوط به ایام معاینات پزشکی از پیرمردی نوشته بودم که میگفت «خدا بهم ظلم کرده که زنم را از دنیا برده و مرا تنها گذاشته». پیرمرد روستائی ساده دلی که سنی ازش گذشته و بعد سالها انتظار، امسال نوبت اعزامش رسیده و آفتابِ سالها کشاورزی صورت و دستهایش را سوزانده و قدش را کمکم دارد به کمان شبیه میکند.
این جمعه کشیدم کنار و با کلماتی که لکنت و شرم و رودربایستی از آنها میبارید درِ گوشم خواند: «۴ سال است زنم فوت کرده. تو بخوان ۴ است دارم مصیبت میکشم. هر وردی که بلد بودم را خواندم توی گوش بچههایم که از خر شیطان ائین بیایند و برایم آستین بالا بزنند و مرا از تنهائی در بیاورند؛ راضی نشدند! بعد وقتی دیدم از آنها آبی برایم گرم نمیشود خودم دست به کار شدم و رفتم سراغ یکی از زنهای بیوهی روستای خودمان. کار داشت درست میشد که پسرهایم بو بردند و آب سرد ریختند توی دیگ آش گرمم! دردسرت ندهم؛ کلکم نگرفت و تا امروز که نشستهام جلوی شما، همچنان عزبم! حالا همهی مصیبتهای این ۴ ساله به کنار، این هفته توی قهوه خانه روستا شنیدم که میگفتند «عربها مجردها را راه نمیدهند توی خاکشان» و من هم که خودت میدانی خبر مکه رفتنم پیچیده توی کل روستا و دهات اطراف. تذکرهام نیاید پاک آبرویم میرود… . ماندهام بین آب و آتش… کاش توی این دو هفتهی باقیمانده تا روز رفتنمان تکلیف زندگیم معلوم شود!…»
و قطار کرده بود اینها را پشت سر هم و درِ گوشم میخواند و من نمیدانستم چه باید بگویم و اصلا چرا دارد اینها را به من که جای نوهی او هستم میگوید و اگر به همین قطاری که کلمات شرحِ بدبختیش از تجرد را قطار کرده بود پشت سرهم، ادامه میداد دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خندهام را که داشت منفجر میشد و با هزار مصیبت جلویش را گرفته بودم، میپاشید روی صورتش. که دیدم رفقا دارند میوهها را میچینند توی بشقاب که دوره بچرخانند در حسینیه و بهانه از غیب رسید و رفتم کمکشان و پیرمردِ زن مُردهی عزب اوغلی را حواله دادم به مدیر کاروان!
و وقتی از سرم باز شد، یادم آمد این مرض در روستای آنها واگیر دارد و یاد حج سال ۹۱ افتادم که زائری داشتیم از همین روستا، به قاعده همین پیرمردِ دچار، گرفتارِ تجرد که جوانهای روستا دستش انداخته بودند درست مثل همین پیرمرد که حالا دستش انداختهاند که «الا و لابد باید اسم زن در سجلیت باشد تا عربستان راهت بدهد داخل خاکش» و بدبختی اینجاست که نه آن معلم بازنشستهی کاروان سال ۹۱ و نه این کشاورزِ آفتاب سوختهی سال ۹۸ هیچ رقم مجاب نمیشوند که حج ربطی به تاهل و تجرد ندارد و شاید این بهترین بهانه و پوشش است برای قانع کردن بچههائی که چشم ندارند زنی را جای مادرِ از دنیا رفتهشان که یک روزِ خوش در این دنیا ندید، ببینند… .