حکایت موسی و شبان

قبل‌تر متوجهِ این معنا نبودم که کل‌هم اجمعین مناسک حج، فقط و فقط یک ذکر واجب دارد و آن لبیکی است که در میقات باید بگوئی و با گفتن آن مُحرم شوی و باقی مناسک حج، یا دور زدن است و یا رفتن و برگشتن و یا وقوف و ماندن و هیچ ذکر و دعا و عبارتِ واجبی برای این‌ها که شمردم وارد نشده و وجود ندارد. و نوشتم که روحانی کاروان  امسال‌مان که اهل معنا و دقت است، در اولین جلسه‌ای که آمده بود مرا و اهل کاروان را متوجه این نکته کرد و قبل‌تر از این تذکر شیخ، این معنی نغز را نفهمیده بودم.

دعاهائی در کتاب‌های زیارت و آداب حج و عمره، برای دورهای طواف و سعی و وقوف در عرفات و رمی جمرات ذکر شده، ولی همه و همه مستحبند و من خیلی سال است به این فکر می‌کنم که واجبات جای خود را دارند و باید به طریقه‌ای که شرع مقدس امر به آن کرده و به یک شکل و شیوه ادا شوند و باقی که مستحباتند  را باید با دل برگزار کرد و مستحب که از ریشه‌ی حُب می‌آید و حب یعنی دوست داشتن، باید به نحوی باشد که از آن نسیم دوستی برخیزد و ترتیب و آدابی نجوید و بر دل نشیند و اصلا مستحب یعنی عملی که خدا دوستش دارد و خدا دوست‌تر دارد که بنده با زبانِ دل با او سخن کند و سوی او آید و مستحب‌ترین عمل به فهمِ کمی که دارم یعنی کاری که ته‌ش به محبت و الفت و صمیمیت و دوستیِ بیش‌ترِ تو با خدا منجر شود.

الغرض، روز اولی که رسیدیم حرم و رفتیم برای ادای مناسک مکه، وقتی داشتیم می‌افتادیم توی حلقه‌های طواف، حسب اتفاق همراه روحانی جوانی شدیم که قضا را تُرک بود و در طواف، خدا را به زبان مادریش مناجات می‌کرد و چقدر کلماتش به دلم نشستند. پا کند کردم و همراهان را گفتم که همراهِ شیخِ جوانِ ترک زبان خواهیم شد و حرف‌های او را تکرار خواهیم کرد. و بی‌آنکه در خلال خلوتی که به ترکی با خدا کرده بود متوجه حضور‌مان شود، ریسه شدیم پی‌ش و از بخت خوب ما، باهم وارد طواف شده بودیم و همه‌ی هفت دور را برغم همه‌ی تنه‌هائی که خوردیم و ازدحامی که بود، با او ماندیم.

دعاهای معروف قرآنی را که همه‌مان بلدیم را و هی در قنوت نمازهامان می‌خوانیم را به ترکی به خدا می‌گفت: «ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا» را و «رب اغفر لی و للوالدی و للمومنین یوم یقوم الحساب» و «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار» را و چقدر ترکیِ این عبارات دل‌چسب‌ترست.

تا یومنا هذا چنین تجربه‌ای نداشتم که در طواف با خدا به زبان مادری‌م حرف بزنم و شیخِ جوان، هر دور را با دعای فرج آغاز می‌کرد و به دعا برای پدر و مادر و معلم‌هایش ختم. هر دور که تمام می‌شد دل دل می‌کردم دعاهایش تمام نشوند و ته نکشند و یک‌هو عیشِ مناجات ترکی‌مان را برنگرداند به فارسی یا عربی. اما طرف این‌کاره بود و همه‌ی هفت دور را به مناجات ترکی طواف کرد. دور سوم یا چهارم بود که گفت «خدایا اسم تک به تک امام‌هایم را جلوی رویت می‌گویم و قسم می‌خورم این‌ها امام و جلودار من هستند و طواف و بیت و حجرالاسود و مقام ابراهیم و مسجدت را شاهد می‌گیرم به شهادتم که در تنهائی قبر و در هول قیامت به دادم برسند!» و بعد اسم امام‌ها را می‌آورد و می‌گفت «خدایا تو شاهد باش که آقایم علی پسر ابی‌طالب امام من است. خدایا تو شاهد باش که فاطمه دختر پیامبر، حجت خدا بر من است. تو شاهد باش که امام حسن مجتبی امام من است…» و رفت تا آخر و شهادتش به امامت حضرت صاحب علیه‌السلام درست جائی ادا شد که رسیده بود و رسیده بودیم به حجرالاسود.

داشت با خدایش عشق‌بازی می‌کرد و دل ما را برده بود و هفت دورمان که تمام شد، فکر کردم هیچ دعا و حرف و سفارشِ زمین مانده‌ای نگذاشت الا این‌که به زبان ساده و شیوای مادریش به خدا گفت و یقین داشتم که خدا صدایش را و صدای‌مان را شنید.

هوای سحرگاهی بیت الاهی خنک بود و صفوف به هم تنیده و متراکم طواف تا خود زمزم کشیده بود و مگر جا بود برای نماز طواف!

به هر مشقتی که بود جائی برای نماز پشت مقام ابراهیم یافتیم و نماز که تمام شد، همسر شهیدی که سال‌های سال همسایه‌مان بود و از بخت خوبم امسال همسفرمان است و اتفاقا در طواف پشت سرم بود و قبل از ورود به اعمال پر از نگرانی و تشویش و اضطراب بود که نکند طوافش خراب شود و مشکلی پیش آید و کارش گره بخورد را کشیدم کنار که بپرسم حین طواف به مشکلی برنخورده؟

از طوافی که کرده بودیم ذوق داشت و همه تشویش و نگرانی‌هایش بدل شده بودند به شادیِ نشسته در چشم‌هایش و داد می‌زد که توانسته همه حرف‌های دلش را به خدا بزند و یقین داشت خدا صدایش را شنیده. سبکی از چشم‌هایش می‌بارید. گفت «مرا باش که فکر می‌کردم طواف و دعاهایش به چه سختی و مصیبت است و دل دل می‌کردم که صحیح و ساق و سالم تمامش کنم… نگو این‌همه آسان بود و من الکی دلم آشوب بود. بیا باهم عکس بگیریم و بفرست برای پسر و دخترهایم… .»

و فکر کردم عربی زبان خیلی شیرین و پرمغزیست که خیلی‌هامان متوجه‌ش نمی‌شویم و دعاهای خوش مغز و عالی مضامینی را بارها و بارها خوانده‌ایم بی‌آنکه متوجه‌شان شویم. و فکر کردم چرا کسی به این فکر نیفتاده که حرف‌هائی را امامان به‌مان آموخته‌اند که با آن‌ها خدا را بخوانیم را به زبانی برگرداند متوجه‌شان شویم… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.