بوی ماه مهر

دوباره بعد از ۱۹ سال، مهرماه برایم رنگِ درس و دانشگاه و اضطراب سر وقت رسیدن به کلاس و حاضر غائب شدن گرفت. وقتی در عصر پنج‌شنبه‌ای پائیزی که خورشید نهایت زورش را برای گرم کردن زمین و هوا می‌زد و نگفته معلوم بود طرفی نخواهد بست از این زور بی‌خودی که می‌زند و در ساعت خلوتیِ دانشگاه و شهر و جاده و همه جا، رفتم دانشگاه.

به کلاسی که از ماه‌هاقبل، درش باز نشده بود و یک لایه‌ی غبار، همه‌ی میز و صندلی و جزوه و کتاب‌های رها در کمدها را پوشانده بود و تا آقای خدماتیِ دانشکده (همان بابای مدرسه‌ی ایام کودکی‌مان که حالا بروز و نونوار و شیک‌ و مجلسی‌تَرش شده؛ خدماتی) بیاید و از سر رفع تکلیف و فقط با یک دستمال نمدار، یک دورِ کامل کلاس را بزند و روی میز و صندلی‌ها و کمدِ کلاس‌ها را گربه‌شورانه بروبد و برود، من پرت شدم در مهرِ سال ۷۹ که ورقه دیپلم به دست، وارد دانشگاه شده بودم.

آن سال که شاخ غول را بی‌فاصله و بدون ماندن در پشتِ سدِ کنکور شکسته بودم و شده بودم دانشجوی مهندسی برق با گرایش الکترونیک! در شهری که مرکز آذربایجان بود و کم مانده بود از شدتِ تاثیراتِ فتحی که کرده بودم، خدا را بنده نشوم و یادم نمی‌رود روزی را که رفتم در شهر غریب! برای ثبت نام و هنوز پشت لبم سبز نشده بود با سامسونیتِ پر از مدارک و ۶ قطعه عکسِ ۴*۳ و کپی شناسنامه به دست و کت و شلوار در تن، پله‌های دانشکده فنی را که به‌ش می‌گفتند «ساختمان شماره دو» بالا و پائین می‌رفتم برای ثبت نام، هی حرف مادرم توی گوشم زنگ می‌خورد که «داری می‌روی تبریز حواست باشد که خدا و پیغمبر یادت نرود و دلم می‌خواهد روسفیدم کنی و با همین شکلی که می‌روی، درست را تمام کنی و برگردی… .» و منِ بچه سال از خودم می‌پرسیدم «در ریاضی و فیزیک و جریان مدارهای منطقی و الکترومغناطیس و جزوه و کتاب‌های مهندسی، چه اثر القائی‌ای هست که در خدا و پیغمبرِ آدم و رنگ و مدلِ کت و شلوار و دک و پز اثر می‌گذارد؟» و یادم می‌افتاد آدم‌هائی را که به یکی دو ترم نکشیده، شکل و ترکیب‌شان عوض شده بود و خوی که برمی‌گشتند دیگر مسجدمان پاتوق‌شان نبود و دیگر همان آدمِ قبلیِ قبلِ دانشگاه رفتن و مهندس! شدن نبودند… .

توی همین افکار و روزهای ۱۹ سال پیش بودم که حضرت استاد که مثل ما سرپا معطلِ تمیزکاری کلاس بود، پنجره‌ی کلاس را باز کرد که هوای تازه بیاید تو و پرسید «حاج حوسِن! امسال کِی عازمید برای زیارت اربعین؟» و منِ هنوز غرق در اوهامِ سال‌های سختِ دانشکده فنی، بُهت شدم که دکتر کجا خبرش شده از رسم زیارت اربعینِ هر ساله‌ی ما و نگاهم قفل شد روی دستگیره‌ی زمخت و آهنیِ پنجره‌ای که هنوز دست دکتر رویش بود و کمِ کم، سی سال را داشت. پنجره را می‌گویم! و ساختمان و کلاسی که در آن بودیم را.

و یادم افتاد، ساختِ ساختمانی که درش بودیم را یادم می‌آید و یاد آمد ساختمان آجری‌ای که درش هستیم را جلوی چشم من ساخته‌اند. در مثل همین پنج‌شنبه‌ای که روز زیارتی شهدا و اموات است، وقتی با مادرم می‌آمدیم مزار شهداء برای زیارت.

خط مزار شهدا آن سال‌ها چند مینی‌بوسِ زاغارت داشت که از سرِ بلوار سوارشان می‌شدیم و راهی را که امروز کم از ده دقیقه طول می‌کشد را نیم ساعته یا حتا بیشتر طول می‌کشید تا برسیم مزار و وقتی ماشین می‌رسید جلوی برهوتی که الان دانشگاهی شده برای خودش و آن سال‌ها داشتند یک ساختمان عریض و طویل درش می‌ساختند که اسمش بشود دانشگاه آزاد خوی و می‌خواست بپیچد تو، پرچم‌های سر قبور شهدا پیدا می‌شدند و زن‌هائی که سر پا بودند و قبل نشستگان، پرچم‌ها را می‌دیدند موتور صلوات‌شان راه می‌افتاد و برای شادی روح شهدا هی صلوات می‌خواستند و از جلوی عمارتِ در حال ساخت دانشگاه تا جلوی خود مزار هی صلوات بود که پشت صلوات هوا می‌شد و قاطیِ صدای صلوات و صلوات فرست، صدای شوفر بلند می‌شد که پول خردهایتان را در بیاورید که کرایه یادتان نرود… . و با این سلام و صلوات‌ها و صدای بیل و کلنگ‌ها بود که توی بغل مادرم می‌فهمیدم داریم می‌رسیم… .

نگاهم مانده به پنجره، غبار از کلاس و از خاطراتِ سال‌های جنگ داشت زدوده می‌شد… . حالا سی سال بعد بود. شاید حتا سی و چند سال بعد. عصر پنج‌شنبه‌ای که روز زیارتی شهداست و من بعد از هزار و یک چرخ که در عالم خورده‌ام، افتاده‌ام در مداری که امروز محل کارم از قضا مزار شهداست و نهال‌هائی که آن سال‌ها کاشتیم و هر کدام “محصول شهادت شهیدی بودند”، حالا ریشه دوانیده‌اند و تناور شده‌اند و سایه پیدا شده در مزار و حالا اصلا، راه‌های رسیدن به مزار شهدا و همسایه‌اش؛ “دانشگاه” پهن‌تر شده است و کیفیت و سرعتِ رسیدن به هر دوشان رفته بالا.

دیگر نه از آن برهوتِ بی‌انتهای پشت قطعه شهدا که دلش را شکافته بودند برای عَلَم کردن ساختمانی با نمای آجر بهمنی، خبری است و نه از خاک و خول بین مزارهای شهیدان و نه حتا از مینی‌بوس‌ها و صلوات‌ها و پول خردها و نه من در آغوش مادرم جا می‌گیرم… . اما هنوز باد لابلای پرچم‌هائی که بالای سر شهدا در اهتزازند، می‌رقصد… . و منِ بقول مرحوم جلال آل‌احمد «مبتلا به مرض دکتری گرفتن» دوباره برگشته‌ام پشت نیمکتِ آموختن. در همان همسایگی شهدا. شاید برای آخرین بار… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.