داریم میرویم زیارت.
مثل هر سال.
اما انگار امسال قصهمان جور دیگریست که؛ دلم از هیچ میلرزد… .
نه من. که خیلیهای دیگرِ دائمالاربعین همین حالند!
شب که در تشویش و درگیر فکر و خیال بودم، همسر گفت که چرا دلواپس چیزی هستی که سر و ته و ابتدا و انتهایش به کسی وصل است که سرِ رشتهی امور عالم به دست اوست و ناخدای کشتی نجات است و چراغِ روشنیِ ظلمات است!؟
راست میگفت!
باید دل را داد و بیدل شد و گم شد در آن کهکشان بیانتها.
باید فرار کرد به سوی حسین و چارهای مگر جز این هست؟