و اما انتخابات اخیر که اگر بلائی دامنِ سیاستِ مُلک را نگیرد و رئیس فعلیِ جمهور جر نزند مثل دوباری که خودش گفت «جر زده پیش رهبر» و گفته «من دیگر بازی نیستم!»، آخرین انتخابات قرن اخیر بود و کاش کسی این صد و خوردهای سال انتخابات در ایران را که از فردای امضای فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه قاجار در بعد از ظهر ۱۴ تیر ماه ۱۲۸۵ خورشیدی پای آن درخت در حیاط دلباز کاخ صاحبقرانیه آغاز شد و به انتخابات دوره یازدهم مجلس در ۲ اسفند ۱۳۹۸ منجر و منتهی شد را در جائی به عدد و آمار و حساب و کتاب، منظم کند که ملت ببینند با دموکراسیای که بقول سیدمهدی شجاعی، بیشترش دموقراضه است، چند چندیم؟ و اینکه آیا در قرن جدید و با ملاحظه ظهور ابزار و شیوههای نو، هنوز به سیاق قدیم و قانونِ ۴۰ ۵۰ سال پیش باید انتخابات برگزار کرد یا بروز باید کرد رسم برگزاری انتخابات و قانون تبیلغات و غیره را… .
انتخابات اخیر اما، برخلاف قبلیهایش برای من زودتر شروع شد. شش هفت ماه مانده به دوی اسفند. برای این نوبت، روی حساب جوانگرائیای که دستور و لازم بود انجام شود، ما را با گوش شکستههای خاکِ تشک کُشتی انتخابات خورده تلفیق کردند و سه جوانِ زیر ۴۰ سال را (البته اگر زیر ۴۰ سال را بشود در جرگه جوانها جا داد!) داخل اعضای هیئتهای نظارت بر انتخابات در بخشهای شهرستان کردند. کاری که در ابتدا با اخم و اما و اگر و قهر و غصبِ دوستان پا به سن گذاشته که مناصب و مسئولیتها را فقط حاضرند به جناب عزائیل بسپارند، مواجه شد و این اخم و قهر و اما و اگر تا خود روز انتخابات ادامه داشت و ما کار خودمان را میکردیم. و در خلال این جا عوض کردنها به این هم فکر میکردم که آیا ده پانزده بیست سالِ بعد، خود من حاضرم سکان را به کسی که هم سن و سال پسرم باشد تحویل بدهم و آیا دل و اعتمادِ این کار را خواهم داشت؟
بگذریم.
اعضای هئیت نظارت هر بخش، سه نفرند. رئیس و دو نفر عضو که یکیشان بعنوان نائب رئیس انتخاب میشود تا در نبود رئیس، زیر نامهها را امضاء کند و تصمیمهای لازمه را بگیرد و قضا را زد و جناب رئیس هیئت بخش که ریش در انتخابات سفید کرده و بیشتر از سن من در انتخاباتها بوده، مرا به نیابتش برگزید و عملا دفتر و دستک را به من سپرد. مرد نازنینی بود و از مخلصین روزگار که کاش فراغتش را داشتم و در یاد ماندههایش از اولین باری که بعد از انقلاب برای دانستن نظر مردم به صندوق رأی مراجعه شد تا امروز را ثبت و ضبط میکردم. میگفت از همه پرسی ۱۲ فروردین ۵۸، سر صندوق دبیرستان سمیه در محله چهارراهی تا انتخابات مجلس یازدهم در ۲ اسفند ۹۸ همگی را بوده؛ یک تاریخ شفاهیِ تمام عیار بود برای خودش. پیرمردی که تا آخرین صورتجلسهی آخرین صندوق را در سیستم وارد نکردم، دلش از بلد بودن من قرص نبود و در همهی این چند ماه حس کسی را داشت که مجبورست سوئیچ ماشینِ دلبندش را بدهد دست جوانکی که تازه گواهینامه گرفته و معلوم نیست بلدست پشت رول نشستن را یا نه!؟
ما، یعنی جناب رئیس و بنده و عضو دیگر (که معلم دوران راهنمائیم بود و آن سالها من و همکلاسیها بخاطر لحن و خط و تیپ منحصربفردی که داشت، شدیدا دوستش میداشتیم و الگویش کرده بودیم) اعضای هیئت نظارت بر انتخابات در بخش فیرورق بودیم. بخشی که یک سالی میشود در تقسیمات کشوری مصوب و ایجاد شده و سابق بر این، جزء بخش مرکزی خوی به حساب میآمد.
سرِ خالی بودن خزانه و خوردن کفگیر به تهِ دیگ و نداشتنِ آه در بساط، دولت به رغم اینکه بخش جدید را به تقسیمات کشوری افزوده بود، اما پولی برای احداث یا اجاره ساختمان برای بخشداری نداشت (و ندارد) و دو اتاق از ادارهی گازِ شهر فیرورق ستانده و بخشداریش را آنجا عَلم کرده بود و این یعنی بخشدار و بخشداری، مستأجران اداره گاز بودند و مثل موشی که به لونهش نمیرفت و جارو به دمبش میبست، جا برای دم و دستگاه برگزاری انتخابات نداشت چه رسد به اینکه اتاق و دفتر برای ما دست و پا کند و باید برای گرفتن اتاق برای هیئت نظارت به فکر چاره میبودیم. عمدهاش هم برمیگشت به اینکه حضرت بخشدار، زبان بُرّنده و لابیِ قدرتمندی نداشت که بتواند از زمین و زمان، امکانات جلب کند و در این بیسر و زبانی همین بس که تا خود روزِ انتخابات، بخشداری آبدارچی به خودش ندید که ندید و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. و چه امیدی بود به تدبیرِ اینها و چاره کجا بود؟
دست آخر خودمان با اداره گاز وارد مذاکره شدیم و قرار بر این شد که اتاق شیفت حوادث را با میز و ملحقات تحویل ما بدهند و دوستان شیفت بروند در طبقه مهمانسرای اداره مستقر شوند و خطوط تلفن و دیتای ما در اتاق آنها علم شود و بر انتخابات بخش، از اتاق شیفت حوادث اداره گاز فیرورق نظارت کنیم.
در امتداد الکترونیکی کردن انتخابات و اعلام و احصای نتایجش، برای هر بخش یک لب تاب در نظر گرفته شده بود که سهم ما لب تابی بود مشکی با مارک لِنُوا که شماره برچسب اموالش میگفت در اصل مال ناحیه ۲ آموزش و پرورش ارومیه است و من در تمام چهار ماهی که لب تاب در تحویل من بود به این میاندیشیدم که اگر دوستان آموزش و پرورش، این لب تاب لازمشان بوده که از الان تا یک هفته بعد از انتخابات (آنهم اگر به مرحله دوم کشیده نشود) کارشان لنگ میماند و اگر لازمش نداشتهاند چه کاری بوده صرف پول بیتالمال برای خریدنش؟
شمردم، از آذرماه و اعلام ترکیب هیئات نظارت بخشها تا یک روز مانده به انتخابات ۱۷ نوبت رفتیم به بخشداری و در دو سه مورد در دل برف و بوران روی جادهای لغزنده. برای طی تشریفات قانونی لازم که قبل از انتخابات لازم است و شامل تأئید لیست پیشنهادی بخشدار و برگزاری انتخابات تعیین اعضای هیئت اجرائی و تعیین محل برای استقرار شعب اخذ رأی و تعیین اعضای شعب و… را میشود. بغیر از جلسات مشترک با بخشدار و هیئت اجرائی، لازم بود برای تست نرمافزار شورای نگهبان و امتحان اتصال VPN به مرکز و کارهای نظارتی دیگری که لازم بود انجام شود، باید هی در تردد میبودیم بین خوی و فیرورق.
بخشهای دیگر برای تردد باید معطل خودرو میماندند تا رابط هیئت نظارت از فرمانداری بخواهد و آیا خودرو زود بیاید و آیا اصلا بیاید و آیا دیر نکند. اما از شانس بخش ما، خودروی در اختیار من که مال سازمانمان بود، معطلمان نمیکرد برای انجام هماهنگیهای لازمه و کاری و جلسهای و مانوری پیش میآمد، استارتِ دنای سفید سازمان را میزدم و جَلدی رئیس را برمیداشتم و میرفتیم و جَلدی برمیگشتیم.
میگویم من و رئیس، چون نفر سوممان اصولا همراه نبود و کار مدیریت دبیرستان، دست و پایش را بسته بود! و جز در موارد مهمه، همراهیمان نکرد الیالابد.
و بگویم که در خلال یکی از آمد و شدها به بخشداری، کتاب درضیهم را که نسخهایش در صندلی عقب ماشین بود را دید و برداشت و شبی از شبها در متنی مفصل و پر از احساسات و عواطف برایم نوشت که «درگیرِ فضای داستان زندگی مادر شهید شده و دوبار از سر تا تهِ کتاب را با اشک خوانده و هیچ گمانش به این هنر من نمیرفت و شاد است که شاگردی تربیت کرده که بلدست اینهمه با کلمات درست و وزین و به جا، شهادتی را روایت کند.»
و سربند علاقهای که به درضیه و متنش نشان داد، کتاب قبلِ “درضیه” را هم بهش رساندم و “اشتباه میکنید! من زندهام” را دست گرفت به خواندن تا شبی که صبحش انتخابات بود، خواب از چشمش برود و چشمهای از خواب گرفتهاش به اشک مدام بنشیند و در نیمههای شب و در عوالم بین خواب و بیداری با دیدگانی گریان، شهیدمان را ببیند که آمده و یک دل سیر نشسته کنارش و حرف زدهاند و تهش سپرده که وقتی پسرم را دیدی، بهش بگو که «…» (و چون مخاطب پیام منم و پیامش خصوصیست، از اینکه مرا از نشر عمومیش معاف میدارید از شما متشکرم!)
الغرض سحر شد و یک ساعت مانده به اذان فجر، رانندهی سازمان خودمان آمد دنبالم که برویم رئیس را برداریم و برویم بخشداری. (نفر سوممان مطابق معمول با ما نیامد و گفت که کمی دیرتر میآیم.)
یکی از صنادیقِ ۱۴ گانه را که راهشان صعبالعبور بود و باید در روز طی میشد را روز قبلش فرستاده بودیم و از ۱۳ صندوقِ باقی، یکیشان که راهش دور بود، حین اذان و باقی بعد اذان صبح یکی یکی آمدند و صندوق و ملزوماتشان را تحویل گرفتند و رفتند که مستقر شوند و بدین ترتیب پلمپی که روی مخزن محل نگهداری مُهرهای انتخابات و تعرفهها و صندوقها در گوشهای از اتاق بخشدار زده بودم، طی صورتمجلسی شکست و جناب بخشدار جوان، بعدِ یک هفته یک نفس راحت کشید.
صندوقها که رفتند کمکم سر و کلهی اعضای هیئت اجرائی هم پیدا شد و بیشترشان که ساکن محل بودند، صبحانه را با اهل و عیال خورده و آمده بودند و شریک صبحانهی مختصری که جناب بخشدار تدارک دیده بود در سالن غذاخوری مدرسه شهید اشرفی اصفهانی و باید برای صرفش یک فرسنگ راه میرفتیم از بخشداری تا مدرسه و چیزی فراتر از نان تافتون و پنیر سفید پاستوریزه بهمراه یک استکان چائی دیشلمه نبود نشدند و کسی از ایشان بفرما هم نزد که برویم منزلشان یا ناهار و شام از منزل بیاورند تا که ضربالمثل معروفی که پشت سر فیرورقیها راجع به دست و دلبازی و مهماننوازیشان سر زبانها هست، مخدوش نشود! و خاطرهی همکار رانندهی ما که از قضا پسوند فیرورقی دارد در نام خانوادگیش، از ناهاری که دو سال پیش در مجتمع تفریحی شهرداریشان خوردیم زنده شود!
قبل از صبحانه، بعد از اینکه به تک به تکِ هر ۱۴ صندوق زنگ زدم تا از آغاز فرایند رأیگیری و استقرارشان مطمئن شوم، رفتم صندوق شماره یک برای دادن رأی. بسیجیِ مسلح جلوی شعبه، جلویم را گرفت که «کجا؟» گفتم «با اجازه شما میروم داخل که رأی بدهم.» گفت «رأی دادن بیسیم دست گرفتن دارد؟ لابد یک کارهای هست که بیسیم داری! حکمت را نشان بده. وگرنه تا ندانم کی هستی و از کجا آمدهای، نمیگذارم داخل شوی!» از جسارت و دقتش خوشم آمد و غائله با سر رسیدن ناظرمسئولمان در شعبه و گفتنِ این نکته که «آشناست! بگذار داخل شود» خوابید و کار به دستگیری و قپونی زدن بهمان نکشید شکر خدا.
سر شایعهی انتشار ویروس کرونا، که از دو روز پیش افتاده بود سر زبانها، نصفِ منشیهای شعبه ماسک زده بودند. (وسط روز هم دستور شفاهی آمد از رادیو که کسی نخواست اجبارش نکنید به انگشت در استامپ زدن و شنیدم یکی در مسجد امام علی علیهالسلام با خودش از خانه استامپ آورده بود که انگشت به منبع تکثیر ویروس نزده باشد.) تا کد ملیم را کنترل کنند و مشخصاتم را در برگهی تعرفه بنویسند، یکی از ماسکدارها جلو آمد به حال و احوالپرسی گرم! و بعد از ابراز هفت هشت جمله محبتآمیز، وقتی دید به جا نیاوردمش، نقاب از چهره برداشت تا بشناسمش. عضو اسبق شورای شهر بود و از اعضائی که در عهدِ عضویتشان، خدا را بنده نبودند و انگار میکردند که خدا ایشان را تک آفریده و حکمشان بر ارض و سماء جاریست و امرشان را باید مرد و زن و پیر و جوان بیچون و چرا، ببرند و لاغیر و وقتی بعد از یکی دو دوره، ماهیتِ متکبرِ جبارشان هویدا شد، رأی مردم برگشت و از عزیزِ عزت به حضیضِ ذلت افتادند و کسی که زمانی با شاه پلو نمیخورد که مبادا دستش را روغنِ پلو چرب کند، امروز راضی شده به منشیگری در شعبهای خارج از حریم شهر! فتأمّل! که دلها دست خداست و افسار احساسات مردم و مبدأ میلشان هم. و همان خدا با کسی عقد اخوتِ ابدی ندارد که تا قیامت، بر گُردهی مردم سوارشان نگه دارد!
و باز مثل هر انتخاباتی، آخر شب تلفنها به کار افتادند و یکهو دل دوستان دور و نزدیک برایمان تنگ شد و هی زنگ پشت زنگ به پرسیدن حال و احوال و استعلام میزان چاقیِ دماغمان و صد البته گرفتنِ آمار آرا و دانستنِ اینکه کی از کی جلوترست و چند صندوق باز شده و هرکسی چقدر در هر کدام رأی دارد و پرسیدن اینکه کِی نتایج قطعی معلوم میشود و آیا از بخشها و صندوقهای دیگر خبر موثق دارم بهشان بدهم یا خیر… .
به هر ترتیب، آخرین انتخابات قرنِ چهاردهم هجریِ شمسی در جمهوری اسلامی، رأس ساعت ۱۰ شب در شعبات روستائی و یک ساعت بعدش در شعب شهری به پایان رسید و مردم خوی با رأی خود، برای عادل نجفزاده با اختلافی چشمگیر از رقبایش قبای وکالت در مجلس یازدهم را دوختند و بدین ترتیب نام سیدتقی کبیری هم به سیاههی نمایندگانی که عهد نمایندگیشان به چهار سال دوم نکشید، افزوده شد. در انتخاباتی که درصد مشارکت پائین بود و تعداد آرای سفید، بالا.
فردای انتخابات وقتی حرف نتایج و تحلیل چرائی پیروزی و شکست کاندیداها بین همکاران سازمان گل انداخته بود، یکیشان گفت «من رأی سفید دادم. فقط بخاطر اینکه عدد شرکت کنندگان در انتخابات را بالا ببرم؛ بخاطر جملهای از رهبر که زیر پوستر جلوی اداره زده بودید!»
و آن جمله این بود: «حضور مردم درانتخابات، کشور را بیمه میکند.»