حالا که زیر و بم اتفاقاتی که در خلال انتخاباتِ این بیست سالهی منتهی به دوی اسفند ۹۸ را تا جائی که قابل نوشتن و انتشار عمومی بود را نوشتهام، حیفم آمد از دو سه روزی که در خلال ثبت نام داوطلبانِ این دوره از انتخابات مجلس شورای اسلامی، در فرمانداری مستقر بودم ننویسم.
قرار بود یک نفر بصورت ثابت در طول یک هفتهی ثبت نام در ستاد انتخابات حاضر باشد و یک نفر از جوانهائی که در یادداشت قبلی اشارهاش رفت، وردستش از ۸ صبح تا ۶ عصر؛ یک سره!
از بخت بلند و اقبال نیکوئی که دارم، قرعه فال همان اول کار به نامِ منِ دیوانه زدند و قرار شد روز اول را من وردست بایستم. قراری که شبش تمدید شد و تا سه روز ادامه یافت.
معمولا سیاسیون و آنها که از چند ماه قبل برای انتخابات دورخیز کردهاند برای نامزدی، روزهای اول سر و کلهشان پیدا نمیشود و تأمل میکنند تا اولا نفر اولِ ثبت نام کننده نباشند و دوما قراول و یساول دست و پا کنند برای مشایعت تا محل ثبت نام و سوما دنبال مناسبت ملی یا مذهبی میگردند در آن مهلت یک هفتهایِ نام نویسی که ثبت نامشان در عیدی ملی یا مذهبی باشد و فال نیکو بزنند از ثبت نام در آن ساعت سعد تا بگویند «بخت و کام جاودانه با من است!»
الغرض، برای منی که حضور در محل کار، رأس ساعت ۸ صبح سالهاست که اتفاق نیفتاده، رسیدنِ سر ساعت ۸ به ستاد، آن هم در روزهای پی در پی، معجزهای بود که میشد از آن به کرامت و شهود هم تعبیر برد!
برخلاف انتخابات قبلی، در این دوره محلی برای حضور خبرنگاران و مصاحبه مطبوعاتی برای ثبت نام کنندگان در نظر گرفته نشده بود. شاید یه این دلیل که هیئت اجرائی فکر میکرد، یکی از دلائل افزایش چشمگیر و بیخود و بیجهتِ عدد ثبتنام کنندگان در دوره قبل، استقرار تریبون و میکروفون با لوگوی واحد مرکزی خبر بود. چون خیلیها آرزو دارند با آن میکروفون و لوگو حرف بزنند و عکس بگیرند تا در پروفایل و آواتار استفادهاش کنند. و چه فرصتی از این طلائیتر برای کسانی که فوق لیسانس دارند، یک قطعه عکس پرسنلی دارند، کپی از تمام صفحات سجلی دارند اما عکس در حالی و هیئتی که میکروفون صدا و سیما جلوی صورتشان گرفته شده ندارند!
سر همین عدم استقرار بود که خبرنگارها، ساعت ده یازده صبح سر و کلهشان پیدا شد و سرکی کشیدند و سر و گوشی آب دادند و چون جائی برای نشستنشان نبود و کسی هم بهشان بفرمای نشستن و ماندن نزد، رفتند. مأمور مستقر در ورودی ستاد، مکلف بود نگذارد کسی غیر از اعضای ستاد و دواطلبانی که برای ثبت نام میآمدند داخل شود و یکیشان بهم زنگ زد که «اگر خبری شد و کسی آمد، تک زنگ بزن، جَلدی برگردیم!»
بعد از رفتن خبرنگارها، اولین ثبت نامی آمد. مردی میانسال با کت و شلواری یشمی رنگ که خط اتوی خیاطی هنوز رویش بود با کیفی پر از مدارک. از در تو آمده و نیامده، سلام بلندی نثار جمع حاضر کرد و با تک به تکِ آقایان در سالن اول دست داد. (من و اوستایم در سالن بعدی نشسته بودیم و از فیضِ این دست دادنِ جمعی محروم شدیم.)
مدارکش را داد به کارشناسان سالن اول و خیلی طول نکشید اسمش را در سامانه ثبت کردند و مدارکش را اسکن شده، فرستادندش سمت ما. یعنی گلوگاه هیئت نظارت که کارش کنترل و تطبیق اصل و رونوشت مدارک و تأئید اصالتِ شخص ثبت نام کننده است با مدارک هویتیای که ارائه داده.
اوستا پرونده را سپرد به من. یک ورانداز کلی کردم. طرف مردی ۴۷ ساله بود، فارغالتحصیل مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه پیام نور خوی و مطابق و منطبق بر مدراک هویتیای که ارائه کرده بود. اصل مدرک کارشناسی ارشد را خواستم که نداشت. پرسیدم گفت در اداره آموزش دانشگاه محل تحصیلش در مقطع دکتری گروئش گرفتهاند تا فقط همانجا بتواند دکتری بخواند!
چند کپی از دانشنامهی ارشدش را آورده بود. اما کپیها باهم نمیخواندند. انگار که دو نوبت یا دو جور مدرک موقت ارشد برایش صادر شده باشد. با دو عکس متفاوت و شماره دبیرخانهی متفاوت و البته امضای متفاوت. شک به جعلی بودنش بردم. به قیافهاش اما نمیخورد جاعل باشد. آنهم با این تفاوتهای فاحش!
موضوع را خیلی آرام به اوستا گفتم. عینک مطالعهاش را روی بینی جابجا کرد تا کشفم را با دقت بیشتری ببیند. مو لای درز کشفی که کرده بودم نمیرفت. دوستان هیئت اجرائی هم دقت نکرده بودند. معمولا این طور است که خیالشان به حواس جمعی ما راحت است.
مدارک را لای پوشه داد زیر بغل داوطلب ثبت نام و گفت برو اصل مدرکت را بیاور! طرف خیلی سادهتر از آنی بود که بشود با توضیح، برایش روشن کرد که دلیل گره خوردن کار ثبت نامش در انتخابات چیست. دوستان ستاد کلی فسفر سوزاندند و آخر سر، طرف را حواله کردند سمت من و بعد از کلی پائین و بالا کردن و نشان دادن اختلافات ماهویِ کپیهائی که آورده بود، بالاخره متوجه شد داستان از چه قرارست و وقتی دوزاریش افتاد، گیوه ور کشید به مقصد دانشگاه محل تحصیل دکتری که یا اصل مدرک را بیاورد و یا دیگر با فضاحتی که سرش! درآوردهاند و سکه یک پولش کردهاند با این کپیهای قلابیای که دادهاند دستش، تا عمر دارد، برنگردد خوی! و رفت. و من ماندم این آدم با این سطح از ادراک، چطوری از پسِ جواب به سؤالات تست هوش آزمون دکتری برآمده و پذیرفته شده و دو سه ترم بعد، آزمون جامع داده؟ و فراتر از آن؛ با چه رو و روحیه و اعتماد به نفسی آمده اسم بنویسد که اگر اسمش از صندوق در آمد، وکیل مردم شهری نیم میلیون نفری شود در مجلس! در حالیکه از گیرائی ذهنی لازم برای درک عدم تطبیق کپیها بیبهره بود!
رفتن و برگشتنِ فاتحانهاش سه چهار ساعت بیشتر طول نکشید. وقتی برگشت، به خبرنگارها هم راپورت دادم که «بیائید. خدا برایتان رسانده!» تا کار پر کردن فرمها و گرفتن اثر انگشت و ثبت مشخصات انجام شود، چهل دقیقهای طول کشید و حسابی حوصلهی ریپورترهای ایستاده در محوطه فرمانداری که عین عقاب داشتند دور حیاط میچرخیدند پیِ شکار، سر رفته بود و هی زنگ میزدند که «تو رو ارواح قبرستانی که رئیسش هستی؛ یارو را ول کن بیاید پائین ما عکسمان را بگیریم و برویم رد کارمان. علاف شدیم به قرآن!» و مگر یارو ول میشد؟
آن روز مشتری دیگری نداشتیم و شب شد و کرکره را کشیدیم پائین تا فردا خدا چی روزیمان کند. فردا اما اول وقت یک آقای متشخص با لباس موقر و شال و بالاپوش و عینک مارکدار با کیف تمام چرمِ اصل و کفشی که با کیفش ست بود آمد برای ثبت نام. مدارک را داد سالن اول که برایش چک کنند و آمد نشست در سالنی که ما بودیم و تا کاغذهایش را دوستان اجرائی پالایش کنند، برای شکستن یخِ مجلس، سر حرف را باز کرد که «با قالیباف و زاکانی و کی و کی و کی حرف زدهام و متفقالقولیم که باید مجلسی آبرودار و متخصص تشکیل دهیم که راهبرد داشته باشد و بلد باشد اسناد بالادستی را حلاجی و تصویب کند و برای حرکت علمی فرهنگی اجتماعی سیاسی اقتصادی کشور را ریلگذاری درست انجام دهد… .»
بنده خدا، هنوز از فرایند ثبت نام عبور نکرده خود را نشسته روی یکی از ۲۹۰ صندلی سبز بهارستان میدید و انگار داشت مصاحبهی مطبوعاتی میکرد از طرف هئیت رئیسه با اصحاب رسانه در خصوص اعلام خط مشی مجلس یازدهم. چنان با اصطلاحات و الفاظ و نام بردن از کله گندهی سیاست که گمان میکردی مشاور مستقیم و شماره یک رهبریست و حضرت آقا در اعلام مواضع و قبل از سخنرانیهای عمومی، جملات و چهارچوب کلی سخنرانی را با این بنده خدا چک میکند.
میشناختمش. هم سن و سال بودیم. خیلی سال قبل، شبها میآمد به مسجدی که آن سالها پاتوق ما هم بود و لابلای حرفها هر از گاهی نگاه عمیقی به من که ساکت نشسته بودم در گوشه سمت چپ سالن میانداخت و معلوم بود دارد فسفر میسوزاند تا مرا به بجا بیاورد و اسمم یادش نمیآید. از شانسش اتیکتی هم روی میزها نبود که اسممان را لو! بدهد.
حدسم درست بود. داشت زور میزد که اسم مرا به یاد بیاورد و چشمش پی اتیکت بود. همین را هم گفت «در شهرهای بزرگ، هر ستاد و اداره و محل دولتیای که بروی، اسم و عنوان کسی که قرارست کارت را راه بیانداز را زدهاند بالای سرش یا روی میزش. چرا خوی نباید این کار را بکند و این نبودن اتیکتِ نام را بست به ریشِ عدم توسعه شهر و نتیجه گرفت همین ریزهکاریهای کوچک است که جلوی همراهی شهر با روند کلی کشور را میگیرد!
نوبت به امضایش رسید. این بار به چرائی امضای الکترونیکی نگرفتن معترض شد و گفت ما در دبیرخانهی شورای چیچیِ کشور که وزیر ارتباطات هم عضوش هست، به همین موضوع اشاره و اعتراض کردهایم و فردا که برگردم تهران، پیگیریش میکنم؛ برادر من! الان که عهد قلقل میرزا نیست مردم پای ورقههای را مُهر و امضا و انگشت بزنند. به خود بیائید!!!
اینرا گفت و دست برد از جیب کت مارکدارش خودکار ایرانی کیانش را درآورد و رو به خانمهای متصدی ثبت مشخصات گفت «این خودکار را همسرم بهم داده و قول گرفته بغیر از خودکار ایرانی، با هیچ قلم و خودنویس و رواننویس و خودکار دیگری پای هیچ ورقهای را امضاء نزنم!»
دیدگاهها
قلم عالی مستدام…
ان شاءالله که این دست نوشته های مجسم در کتابی مصور باشد برای اوستا و شاگردهای بعدی که در این راه خواهند بود…