دوستی کِی آخر آمد؟ دوست‌داران را چه شد؟

فروردین پارسال، مدیر یکی از دفترهای زیارتی زنگ زد که یک کاروان دارم برای اعیاد شعبانیه. حالش را داری ببری‌شان؟ نیکی بود و جای پرسیدنش نبود! فقط این را پرسیدم که جای خالی داری تو گروه یا تا بلغت الحلقومِ کاروان را پر کرده‌ای؟ که از شانس، سه تا جای خالی داشت و قضا را سه تا از رفقا اکیداً سپرده بودند که هر وقت کاروان به تورت خورد، خبرمان کن که ما هم بیائیم. که خبرشان کردم و رفتند اسم نوشتند و هم‌سفر شدیم.

روی تقویم روز حرکت و روز عبور از مرز و سه شبِ نجف و سه شب کربلا و یک شب کاظمیه را درآوردم. شب سوم شعبان را نجف بودیم و روز شهادت پدرم، ۲۲ فروردین را کربلا. که آن‌هم می‌افتاد به جمعه، پنجم شعبان و میلاد امام سجاد علیه‌السلام.

هم فال بود و هم تماشا. از خدا که پنهان نبود، از خلقِ خدا هم پنهان نماند که از همان روزی که روی تقویم موبایلم روزهای رفتن و بودن در عتبات را چک کردم، به فکر بودم که شب سوم شعبان را از نجف به نحوی که نمی‌دانستم کِی و چطور، یکی دو ساعتی گم و گور شوم به مقصد کربلا و معلوم بود و می‌دانستم که اگر ستاد عتبات در نجف یا کربلا یا هر جای دیگری معلومش می‌شد که مدیر کاروان بی‌خبر رفته کربلا حسایم با کرام‌الکاتبین بود و لاغیر! حکایت نزاع عقل و عشق بود که عقل می‌گفت نرو و عشق می‌گفت نمان!

اگرچه آن‌روزها و آن‌سال، هیچ‌کس گمان نمی‌کرد کربلا رفتن این‌قدر سخت و دور و نشد شود و آن‌قدر کربلا رفتن آسان بود که آدم انگار می‌کرد تا قیام قیامت قرارست بقول ما ترک‌ها؛ آب در کوزه و آفتاب در باجه باشد و کربلا در دسترس که اگر امسال سوم شعبان نشد کربلا باشب، سال دیگر و سال‌های دیگر می‌شود لابد، ولی باز حیف بود که روز سوم شعبان با کربلا کم از هشتاد کیلومتر فاصله داشته باشی و کربلا نباشی.

غرض این‌که رفتیم و از مرز رد شدم و رسیدم نجف و مشرف شدیم حرم و روز دوم شد و صبحش رفتیم کوفه و عصرش گروه را گفتم هرکس پای پیاده رفتن و حوصله‌ی قبرستانِ وادی‌السلام را گز کردن دارد، ۶ عصر در لابی باشد و حساب کردم با پای پیرهای گروه تا برویم وادی‌السلام و برگردیم دم غروب شده و می‌برم‌شان حرم و می‌گویم به اختیار خودتان خواستید بروید بازار و خواستید بمانید در نماز حرم شرکت کنید و برگردید بعدش هتل. راه هتل را هم در این دو روزه بس که رفته و برگشته بودیم، یادشان داده بودم و خیالم تخت بود که مسیر ۵۰۰ ۶۰۰ متری حرم تا هتل را که سرراست و یک‌راست بود را کسی گم نمی‌کند و اعتراف باید بکنم تا لحظات آخر، آن سه دوستم که به هوای رفاقت با من، در سه صندلیِ خالیِ کاروان اسم نوشته بودند و همراه آمده بودند را نگفته بودم که می‌خواهم قال‌شان بگذارم و یک سر بروم کربلا و زودی برگردم! طوری که شست هیچ‌کدام‌تان خبردار نشود!

در این فکر و خیالات بودم تا زیارت وادی‌السلام تمام شد و از سیطره‌ی سرِ خیابان شیخ طوسی که می‌شود شارع شمالی حرم، رد شدیم به اتفاق گروه و عکس دسته جمعی گرفتیم و گفتم در اختیار خودید و خواستید بروید حرم و خواستید به واجبات بازار بپردازید. بعد دلم گفت تو که تصمیمت را گرفته‌ای که بروی و داری می‌روی و کسی جلودارت نیست. این سه تا را هم بگو. شاید دل‌شان با تو بود و آمدند!

که آمدند. انگار که خبر از دل‌شان داده باشی. مسیرِ آمده را برگشتیم سمت ورودی وادی‌السلام. کَیّه (ون) ها و سواری‌های کربلا آن‌جا ایستگاه می‌کنند و داد و بیدادشان هواست که «کربلا! کربلا…!!!! یاالله کربلا!!!!» تو انگار کن خروجی متروی ترمینال جنوب است در تهران که خطی‌های قم، هر بنی بشرِ خارج شده از ایستگاه را مسافر حساب می‌کنند و حمله می‌کنند سمتش که؛ «قُــــــــــــــــــم؟ آقا؟ قم میری؟»

سوار یک بنز قدیمی اما خوش نفس و خوش رکاب، طی کردیم که ببردمان کربلا و دم حرم بایستد تا برویم زیارت کنیم و برگردیم که برمان گرداند نجف همین‌جا که سوارمان کرد. به چهارصد هزار تومان پول ایرانی. و نشستیم و تاخت. غروب نشده بود که حیدریه را رد کردیم و رسیدیم پای آن تابلو که نوشته «کربلاء المقدسه ترحب بکم» به راننده گفتم نگه دار زیر این تابلو صُورَه بگیریم لِلذّکری! (یعنی که عکس یادگاری) و دوباره تاخت تا خود کربلا و نگو خودِ ابوسیاره (راننده) هم دلش هوای زیارت کرده و رسیدیم که کربلا، ماشین را برد به نزدیک‌ترین کوچه‌ی ممکن به حرم و گفت می‌روم زیارت و برمی‌گردم همین‌جا و شما هم برگردید همین‌جا و دیر نکنید لطفاً.

جمعِ رفتن و برگشتن‌مان پای بنز دو ساعت طول نکشید اما زیارتی شد که مثلش را تا آن‌روز نچشیده بودم. کتاب صادق هم باهام بود. و شبِ میلاد امام شهید بود و تولد سیدالشهداء را در ایران روز پاسدار گفته‌اند و گفتم کجا بهتر از باب قبله‌ی پاسدارترین پاسدار اسلام و انقلاب در عالم، برای رونمائی از کتاب «آخر شهید می‌شوی» پاسدار شهید صادق عدالت اکبری؟ و عکس صادق را که روی جلد کتاب بود را سرِ دست گرفتم جلوی حرم و عکس گرفتیم به رونمائی و فرستادم برای دوستان رسانه‌ای که رویش کنند و برگشتیم و هم‌قدمِ ابوسیّاره رسیدیم پای سیاره‌اش و دیدیم برای خودش حب الشمس (تخمه آفتابگردان) گرفته و دارد به دلِ خوش می‌شکند!

و گازش را گرفت سمت نجف. حالا باز از خدا که پنهان نبود، از خلقش هم پنهان نماند که تمامِ راهِ مسیر رفت را دلم آشوب بود که نکند توی یکی از سیطره‌ها پلیس به‌مان شک کند و گیر بدهد و جوازات‌مان (پاسپورت‌ها) را بخواهد و صدایش را در نیاوردم که دلِ مشتاق و پر از شوق سه رفیقِ اعلایم، مشوش نشود. و این دل‌شوره در راهِ برگشت هم با من بود و بود تا سیطره‌ی ورودی نجف که شرطه‌ی چشم زاغیِ موهای سر را از ته تیغ انداخته‌ی سیبیل کلفتی گفت بزنید کنار و طلبِ جوازات کرد که نداشتیم!!!

پیاده شدم و رفتم داخل اتاقکی که کنار سیطره(ایستگاه بازرسی) داشتند. گفتم مسافریم و توی نجف هتل گرفته‌ایم و جوازات دست هتل است و شب عید را گفتیم یک سر بیائیم کربلا و برگردیم و مهمان امیرالمومنین علیه‌السلام هستیم و یکی دو تا عفواً هم بستم ته‌ش و تند تند این‌ها را که شمردم برای شما، بلغور کردم برایش و رئیس سیطره که عاقله مردی بود پا به سن گذاشته، انگار که پسرش را نصیحت کند سر به تأسف تکان داد که «إِئرانی! تو که زبان ما را بلدی؛ بلد نیستی که مملکت ما قانون دارد و اجنبی (غیرعراقی) نباید بدون جوازات در بین بلاد تردد کند؟» و لحنش نرم بود و خدا کمک حال ما. وگرنه اگر کار به داغ و درفش و بازداشت و قپونی و استعلام و خبر دادن به قنسول‌خانه می‌کشید، درست است که ته‌ش با تعهد آزاد می‌شدیم اما خط خوردنم از سیاهه‌ی کارگزان حج و زیارت قطعی‌ترین اتفاق عالَم بود برایم! که حمداً لله کار به آن‌جا نکشید و به خیر گذشت.

برگشتم به ماشین که دلِ سه تا رفیقم را که داشت عین سیر و سرکه می‌جوشید را از جوش و خروش بیاندازم. طول کشیدن مذاکرات با جناب افسر مافوق باعث شده بود گمان کنند دستگیر شده‌ام و آن‌ها مانده‌اند یله و بی‌کس در بر و بیابانِ مملکت غریب، بی‌زبان دان و داشتند دنبال کاسه‌ی چه کنم می‌گشتند که دست بگیرند و خلاصه‌اش این شد که گفتم «کسی از امام شهید و زیارتش، به جز خیر و برکت و خوبی و عافیت و صحت و سلامت، ندیده. ما هم جز این‌ها که شمردم نخواهیم دید… .» و دل‌شان قرص و آرام شد.

الغرض، حالا به حساب روزهای قمری، درست یک‌سال از آن زیارت یواشکی گذشته. وقتی آن شب و وقتی دو شب بعدش که دوباره و این‌بار با کاروان برگشتیم کربلا و وقتی چند ماه بعدش شب اربعین رسیدیم کربلا، هیچ گمان نمی‌بردیم که دیدار این‌همه سخت شود. که راهِ رفتن بسته شود. که دیدار محدود شود به لامپ تصویر تلویزیون و وصال فقط از راه صفحه‌ی لمسی گوشی ممکن شود… .

حالا این‌ها را نوشتم که بگویم؛

حالا که شب تولدتان است

حالا که شما کریم ابن کریمید

حالا که عالَم طفیلی شماست

حالا که بخت ما را به محبت شما سرشته‌اند

حالا که دیدار دور شده و دلِ ما بی‌تاب

حالا که عینِ ماهیِ بیرون افتاده از آب، باب بال می‌زنیم و چاره‌ای جز آب برای ما نیست

حالا که بلا دنیا را بغل کرده

حالا که چاره‌مان کم شده و دل‌مان تنگ…

بیا و به یک گوشه‌ی چَشمت، غم از عالَم ببر… همین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.