کودتای کرونائی

عوامل و دوستانِ همکار، چه در بخش اداری و چه در محوطه، ساعت آمد و شد مرا می‌دانند و عادت‌های روزمره‌ام را. مثلا می‌دانند که جای توقف ماشینم کجاست و دقیقا با چه زاویه‌ی کجی پارکش می‌کنم. و می‌دانند الان قریب به چهل روزست بعد از وقت اداری یک سر می‌آیم قطعه شهدا و چرخی می‌زنم و توقفی می‌کنم و سر مزار فلان شهید و فلان شهید و فلان شهید توفقی می‌کنم و آخر سر، سری به پدرم می‌زنم و بعدش می‌روم رد کارم.

سر همین است که الان مدتیست دور و بر قبور مطهر آن دو سه شهید که ایستگاه توقف هر روزه‌ام هستند، می‌درخشند از تمیزی و دریغ از یک ذره گرد و غبار و برگ خشک و خزان شده و فلان در شعاع ده بیست متری‌شان که مثلا مسیر آمد و شدِ حقیر را کشف و پاکسازی کرده‌اند که راهِ آمد و شدم را تمیز ببینم و فکر کنم همه‌ی محوطه‌ی سی هکتاریِ سازمان همین طور نظیف و پاکیزه است!

حالا که یک‌مدت از آن قرار هر روز عصرم با شهدا گذشته و یقین کرده‌اند فلانی هر روز یک‌سر این‌جا می‌زد و تا این‌جا نیاید، خانه نمی‌رود، اگر حرف و حدیثی دارند طوری شیفت‌شان را پس و پیش می‌کنند که در حوالی آن ساعت، آن‌جا باشند که نکات مدنظر را به عرض عالیِ بنده! برسانند و کسی نیست به‌شان بگوید که «قایم باشک بازی نمی‌خواهد و نیز هیچ آداب و ترتیبی!. هر حرف و حدیثی دارید بیائید در ساعت اداری در اتاقم بزنید. نه آسمان هم به زمین می‌آید و نه کسی بازخواست‌تان می‌کند که چرا رفته‌اید اتاق رئیس!»

الغرض استارت ماجرا را نصیر زد. نگهبانی که شدیدا خوش‌تیپ و خوش‌مشرب است و سابق بر این، آشپز بوده در یکی از این سلف سرویس‌ها و ارشد زمین‌شناسی دارد و آن‌طور که خودش می‌گفت «از بد روزگار بود که سر از قبرستان و بپّائی مُرده‌های مردم در دل سیاه شب، درآورده!»

یک‌روز که داشتم از خلوت عصرانه‌ام در وقت خلوتیِ قطعه شهدا برمی‌گشتم سمت ماشین، آمد سر راهم که «حاجی اگر ممکن است دو دقیقه وقتت را بگیرم!» گفتم «از روی عقربه‌های ساعتت، از الان تا ده دقیقه، گوش بنده بدهکار شماست! ۸ دقیقه هم بیشتر از توقعت.» یکه خورد. توقع نداشت به شوخی برگزار کنم حرفش را. اما به عمد باهاش شوخی کردم که فضا بشکند و لکنتی نداشته باشد برای گفتن چیزی که نمی‌دانستم چه بود؟

از بد روزگار گفت و از روزگار قدار و سختیِ معاش و کمیِ دستمزد و چند سر عائله و زیادی قسط و امیدی که به لطف من دارد! و گفت که قبل از امروز، چندین و چند روزست که شب‌ها می‌آید مناجات، سر مزار شهیدمان علی آقا شرفخانلو بلکه‌م شهید نظری کند و بیاید به خواب من و سفارش او را بکند که حرفش را گوش بدهم! بعد که فضا را احساسی و عاطفی و پدری-پسری کرد و کرامت شهدا را کشید وسط دعوا و موتورش گرم شد و زبانش به گفتن راه افتاد، دست کرد از جیب کاپشنش، گوشی کشید تا گوش کنم فایل صوتی حرف معاونِ فیلانِ سازمان بهمان را از زیرمجموعه‌های وزارت کار که دیروزش در رادیو گفتگو گفته «چون کارکنان آرامستان‌ها بخشی از خط مقدم بحرانند در ماجرای کرونا، پیشنهاد می‌شود شهرداری‌ها بنحو مقتضی، از خجالت بچه‌های آرامستان در بیایند و الخ… .» و اضافه کرد که از منبعی مطمئن! شنیده که شهرداری خوی برای کارکنان آرامستان نفری یک میلیون تومان پاداش درنظر گرفته و التماس دعایش این بود که آن یک میلیون را زودتر بدهیم به‌شان که شب عیدی دست و بال‌شان باز باشد برای وقتی که دست زن و بچه را می‌خواهند بگیرند بروند بازارِ چارشمبه!

یعنی آن یک میلیونِ نمی‌دانم از کجا آمده را حق مسلمی می‌دانست که حالا برای زودتر واریز شدنش، چند شب قبل را آمده سر مزار پدرم که مقدمه‌ای باشد که امروز جلوی مرا بگیرد و بخواهد که خارج از چهارچوب اداری، «التماس دعا داریم؛ شدید!» را بعرض عالی بنده برساند بلکه‌م امور مالی سازمان را تحت فشار مضاعف بگذارم که حق! این بچه‌ها نمانَد برای دو روز مانده به عید که اجناس بازار دست‌چین شده باشند و بنجل‌هایش مانده باشند!

من که مدیرشان بودم و روزی هزار برگ نامه برایم می‌آید و هزار و یک تایش می‌رود، روحم از پاداشِ علی‌حده و مبلغ و اینکه آیا به عواملی که بطور پیمانکاری برای‌مان کار می‌کنند تعلق می‌گیرد یا خیر، خبر نداشت. آن‌وقت این آقا نصیر خوش‌تیپِ سابقا آشپز با تحصیلات ارشد زمین‌شناسی، آمار دقیق داشت از مبلغ و سیاهه‌ی اسم کسانی که پاداش شامل‌شان بود.

همین را هم به‌ش گفتم. گفتم «من که خبر از چیزی که شما می‌گوئی ندارم. یعنی نامه‌ای در این‌خصوص برای‌مان نیامده. اگر هم خبری شود و نامه‌ای بیاید، طبیعتا من باید زودتر از شما خبر شوم و حُسنش این است که از آن نفری یک میلیون‌ها، یک میلیونش هم شامل من می‌شود و خرج شب عیدمان بدین نحو درمی‌آید! پس نگران نباش و اگر خبری شد خبرت می‌کنم.» و توی دلم گفتم «کاش سر این چیزها، شب به شب نروید سر خاک پدر من و عیشش را در بهشت مُنَغَّص نکنید و هر حرفی دارید به خودم بزنید! من که نمی‌خورم‌تان! می‌خورم!!!؟» و راهم را کشیدم و رفتم.

این مکالمه در روزهای بعد با دیگر همکاران پیمانکاری در همان محوطه قطعه شهدا و همان ساعت هر روزه، تکرار شد. شایعه‌ی یک میلیون تومان حسابی گرفته بود و مو لای درزش نمی‌رفت و روز به روز تقویت می‌شد تا این‌که اولین متوفای در اثر کرونا از بیمارستان آیت‌الله خوئی آمد و رفت روی سکوی سالن تطهیر. برابر فتوائی که از دفتر رهبر انقلاب آمده بود، حضرت آقا فرموده بودند کرونائی‌ها ولو با صرف هزینه زیاد، تطهیر شوند و غسل و حنوط و کفن برای‌شان انجام شود، آماده بودیم که دوستان سالن تطهیر را مجهز به لباس‌ها و دستکش‌ها و پاپوش‌های ضدآب و شیلد و ماسک N95 کنیم و تشریفات شرعی مرحومِ مغفورِ فوت شده در اثر کرونا ویروس را انجام دهیم.

بندگان خدا، مهیا شدند و اسباب و لوازم ایمنی‌شان را حمایل کردند و متوفی را غسل دادند. بی‌هیچ حرف و اعتراض و حاشیه‌ای. می‌گویم بی‌هیچ حرف و حاشیه‌ای، چون خبر دارم از سازمان‌های شهرهای دیگر کشور که نوعاً نتوانسته بودند غسال‌ها را مُجاب کنند و با تیمم و گاهی حتا بی‌تیمم، فوتی‌های کرونا را خاک می‌کردند و یا یومنا هذا هم روال‌شان همین است و بماند که باید روز قیامت جواب پس بدهند… .

حالا حرف این‌جاست که اگر اعتراضی بود باید غسال‌ها می‌کردند و اگر خطری بود باید ایشان را تهدید می‌کرد و نه مثلا کارگر فضای سبز را و راننده ماشین حمل اموات و نگهبان را. اما یک‌روز حوالی ظهر شنیدم که نصیر و دوستانش هم‌قسم شده‌اند که ماندن در آرامستان با کرونائی که آمده هیچ به صرفه نیست و ما تا حق‌مان را نگیریم از پای نخواهیم نشست و برای این‌که نشان دهیم در تصمیم‌مان جدی‌ایم، ترک کار می‌کنیم در اعتراض به کمیِ دست‌مزد و نگرفتن عیدی و پاداشِ یک میلیونی و سائر حق و حقوقی که ما ازش بی‌خبریم اما در قانون آمده! و تا وضع موجود اصلاح نشود، برنمی‌گردیم سر کارمان!

پیمانکارشان، رفت باهاشان حرف زد که از خر شیطان بیایند پائین و صلوات بفرستند و تا می‌توانست راه و چاهِ قانون و اعتراض قانونی را نشان‌شان داد، اما به هیچ‌کدام‌شان افاقه نکرد که نکرد. معلوم هم شد که آتش‌ها از گور نصیر برخواسته و عامل تحریک و آشوب او بوده. بی‌چاره و بی‌هیچ راهِ حل آمد پیشم که «اگر ممکن است بگویم بیایند دفتر شما بلکه باهاشان حرف بزنی و غائله بخوابد.» گفتم «غائله‌ای نمی‌بینم! اما اگر خواستی بگو بیایند.»

روز سوم فروردین بود و برابر روال، تا ساعت ۱ عصر بخش اداری باز بود. اما تا نصیر و دار و دسته‌اش جمع شوند و بیایند، ساعت از ۱ گذشت. توی دوربین‌های مدار بسته میدیدم که گُله شده‌اند جلوی حسینیه و دارند حرف‌هاشان را یک‌کاسه می‌کنند و نصیر دارد آخرین خط و نشان‌ها را برای کوتاه نیامدن برای‌شان می‌کشد. به به هر رو، آمدند و یک به یک به نوبت حرف‌هاشان را زدند و شاه بیت حرف‌ها همان حرف معاون فلان وزیر بود که وعده داده بود و از کیسه خلیفه بخشیده بود و این‌ها امید واهی بسته بودند به آن یک میلیونی که کسی از جیب کسی دیگر وعده‌اش را به این‌ها داد و ته‌ش هیچی دست‌شان را نگرفت.

مفصل حرف زدیم. شرح دادم شیوه کار و نوع قرارداد را و گفتم که من هم از این‌که دست‌مزد شما پائین است ناراحتم و اگر قانون دستم را نمی‌بست، کاری می‌کردم که شما بیشتر از من حقوق بگیرید و شاهد مثال آوردم از مزایای مالی‌ای که به بهانه‌های مختلف در فلان عید مذهبی و فلان روزِ ملی برای‌شان دست و پا کرده‌ام و قبل از من شامل‌شان نبوده و ته‌ش این شد که قانع شدند بندگان خدا که برگردند سر کارشان.

گفتم در این ایام تعطیلی که کل مملکت بخاطر کرونا تعطیل است و شاغل‌ها بیکار نشسته‌اند توی خانه‌هاشان، مبادا بروید که اگر رفتید، هزار نفر پشت در منتظرند که جای شما را بگیرند و من برایم مصلحت سازمان ارحج است و نباید بگذارم کار زمین بماند و شما نباشید، پسرخاله‌ی شما را می‌آورم و نمی‌گذارم و نباید که کار لنگ بماند. آن‌هم کاری مثل کار ما که تعطیلی بردار نیست و خدا و پیغمبر و شرع و عرف می‌گویند که مُرده نباید روی زمین بماند!

و رفتند. خبر داشتم که نصیر یک فحش آب‌دارِ چارواداری گذاشته وسط برای کس یا کسانی که از پیمانِ جمعی برگردند و تجربه‌ی این سال‌ها به‌م می‌گفت که این جماعت، به فحش و عهد و حرف و تار سیبیل بیش‌تر از عقل و منطق و قاعده و قانون پایبندند.

سر همین به همکار مسئول امور اداری زنگ زدم که «من با این‌ها حرف زدم که قهر و کودتا نکنند. اما خواهند کرد. بگو همکار خدماتی‌مان که با این‌ها رفاقت و صمیمیت دارد به‌شان زنگ بزند که «نان زن و بچه‌تان را آجر نکنید» و اگر افاقه نکرد و رفتند که خواهند رفت- فردا و پس‌فردا صبر کن و ساعت شیفت رانندگان و فضای سبزی‌ها را افزایش بده و از همکاران دیگر بگذار جای شیفت این‌ها و اگر دو روز گذشت و برنگشتند، نفر بیاور جای‌شان.»»

همین هم شد. از دفتر من یک‌راست رفتند اتاق رخت‌کن خودشان و لباس و تجهیزات را تحویل پیمانکار دادند و رفتند. همه‌شان! الا یکی. نیم ساعت بعد هم خواهر یکی‌شان زنگ زد که «این امروز زود آمد خانه و گفت داستان چیست و شما به بزرگی‌ت ببخشش و عقلش نرسیده و غلط زیادی کرده و فردا خودم می‌آورمش خدمت‌تان که بگوید غلط کردم و برگردد سر کارِ نگهبانی‌ش.»

ماند سه تاشان. همکار خدماتی‌مان به هر سه‌شان زنگ زد و هر سه را بر سر عهدی که بسته بودند، پای‌بند یافت! دو روزشان سپری شد و من هنوز دستم به امضای تسویه حسابِ سه کودتائی نمی‌چرخید. پیش خودم یک روز دیگر هم به‌شان مهلت دادم. بی‌آنکه به کسی چیزی بگویم. شبش پیمانکار زنگ زد که «حسن و مهدی هم زنگ زده‌اند به عذرخواهی که بگذار از فردا برگردیم سر کارمان!» و پرسید «چه کنم؟» شاد شدم از تمدید یک‌روزه‌ی مهلت که باعث شد نانِ دو تای دیگرشان آجر نشود. گفتم «بگو بیایند و بجای نصیر بگرد دنبال آدم.» و خدا می‌داند چه سخت بود گفتن این جمله.

دو روز بعد از آن شب، وقتی شست نصیر خبردار شد که عهد و پیمان شکسته شده و دوستان کودتائیش، فحش خوردن را به گرسنگی کشیدن و شرمنده زن و بچه شدن ترجیح داده‌اند، به‌م زنگ زد که بگوید «شما پسر یک سرداری هستی که افتخار محله‌ی ماست. نه افتخار محله که افتخار شهر و نه افتخار شهر که افتخار آذربایجان و حتا فخر کشور. سر همین است که خواستم اولش به خود شما بگویم که کاری کن من برگردم سر کاری که داشتم. و حق مرا بده! چون امام خمینی انقلاب کرد که حق ملت را بگیرد و شهیدها رفتند که حق ناحق نشود و چنان‌چه ظرف یک هفته من برنگردم سر کارم و حقوقی که از من و دوستانم ضایع شده را برنگردانید به‌مان، یک‌راست می‌روم پیش آیت‌اله رئیسی، رئیس سازمان بازرسی کل کشور! و حقم را از راه سازمان بازرسی می‌گیرم.»

گفت «نصیرجان! مگر من گفتم که ترک کار کن؟ مگر من نگفتم که بایست سر کارت و این آب باریکه‌ای که با هزار مصیبت پیدا کرده‌ای را نخشکان!؟ وانگهی، اسم و رسم پدر من چه ربطی به ماجرا دارد که هی باید کوبیده شود وسط معرکه‌ای که به پا کرده‌ای. در ضمن، آیت‌الله رئیسی، رئیس قوه قضائیه هستند. نه رئیس سازمان بازرسی. این یک قلم آخر را گفتم که داری تهران می‌روی برای شکایت، الکی پول اسنپ ندهی بروی سازمان بازرسی. یک‌راست برو  قوه قضائیه که توی ترافیک یویو نشوی بین سازمان بازرسی و قوه قضائیه.»

و شنیدم که «حتما خواهم رفت و نشانت می‌دهم یک میلیونِ کارگر جماعت خوردن ندارد!»

دو روز بعدش پست یک بسته برایم آورد. داخلش کپی نامه‌ای با خط میرزا بنویس‌های جلوی دادگستری، حاوی شکایت نصیر به شهردار خوی که باز داستان حق و حقوق بود و شاه بیتش همان یک میلیون ِکذائی که همه در کل کشور گرفته‌اند و او نگرفته!

یکی دو هفته از کودتای نافرجام گذشت. نگهبانی دیگر جای نصیر آمد و مشغول به کار شد و نصیر ماند و حوضش؛ از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده. صبر کرده بودم سرِ آوردنِ نگهبانِ جای‌گزین. حتا به دوست و رفیق‌هایش گفته بودم که نه از زبان من که از ورِ خودشان بتوپند به‌ش که «برگرد سر کارت!» و افاقه نکرده بود… . پریشب زنگ زد که «دلت به حال من نمی‌سوزد به حال سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قدم بسوزد که تهِ جیبم هیچی نداشتم که امشب خانه آمدنی یک بسته نان بگیرم براشان.» دلم سوخت. دلم سوخت. دلم سوخت… .

باز نشر در مشرق:
mshrgh.ir/1058427

دیدگاه‌ها

  1. بنده خدا حسین!

    پاراگراف های اولی برعکسن ( صحبت اولیه نصیر با شما) و به قبل تر
    دلش پر بود بنده خدا
    و دل به حالش سوخت ایکاش یه چند روز بیشتر صبر میکردید..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.