از کرخه تا راین را با تراکتور یا بیتراکتور گز کنی، ممکن نیست کسی را جز ابراهیم حاتمیکیا بیابی که بلد باشد در سینمای ایران، خروج را باب کند. کارگردانی که با هشت تراکتور از عدلآبادِ فارس تا پاستورِ تهران تاخت که یادمان بیاورد هنوز دود از کُنده بلند میشود و کاراکترهایش از دهه هفتاد و عباسِ آژانس شیشهای تا آخرین فیلمش در دهه نود و رحمتِ خروج، همهشان روی تراکتور سوارند و امنیت ملی را برای عمو ابراهیم، رحمت و عباس میسازند؛ نه خبرِ فوریِ بیبیسی!
الغرض، خروج حاتمیکیا را دیدم. فیلمی که دو ساعت و هفت دقیقه میخکوبم کرد پای لبتاپ که محو صحنهگردانی بسیار حرفهای و گریم فوقالعاده و بازیسازی بینظیر ابراهیم حاتمیکیا شوم. کارگردانی که به جز یکی دو فقرهی قابل اغماض، در باقی کارنامهی پر و پیمانش، همیشه سراغ نابترین ناگفتهها و نایابترین سوژهها و دیالوگها و داستانها رفته است که قبل از او، بیشترِ آن سوژهها در حصار خط قرمزهائی بود که نزدیک شدن بهشان غیر ممکن مینمود!
خروج حاتمیکیا نه مثل کاوهی به داغ پسر نشسته، از سر کورهی داغ آهنگری و با درفش، که با رحمتِ کشاورز و تراکتورش -که بیلِ مدرنِ شخمزدن زمینِ سرد است- از مزرعهی پنبهای که ناز دارد و از گل نازکتر بشنود، پر میکشد شروع شد. انگار که عمو ابراهیمِ بچههای دههی جنگ، بخواهد اینبار سرِ سیاست را با پنبه ببُرد. و چه خوب بریدنی!
نامگذاریهای بینظیر، روایتهای موازی با قصهی اصلی، سکوتهای مدام و معنادارِ رحمت و نگاه گرم و عمیقش، عزلت نشینیش بعد از جنگ در بیرون آبادی و خوابیدنش در قبر پسرِ بیسرش که شهید از مرز برگشته بود و اسم روستا که عدلآباد بود و خروشیدنش به ظلم و صبر نکردن حتا تا هفتِ شهید و قرار خروج را گذاشتن به صبح و از گلزار شهدا و رفتنشان سمت پاستور که بقول آن جناب سروانِ همدل که گفت امامزاده پاستور کاشف واکسن ضد هاری است و کنایه به حضرات دولتی که از مردم دچار فاصلهاند انگار که یکیشان -مردم یا مسئولان دچار هاریاند!- و از کجای دیالوگهای ماندگار بگویم و از کدامشان چشم بپوشم و نگویم از طعنهای که ابراهیم به تیم مذاکره کننده زد و از زبان یکی از معترضان تراکتور سوارِ سمتِ پاستور برو گفت «هر چیزی با مذاکره قابل حل است» و به ثانیه نکشید که در سکانس بعدی معلوم شد در ترکیب هشت تائیِ معترضان که به مذاکره تا پاستور میروند، کسی هست که جاسوس است و خبر درز میدهد و کسی که بساط جاسوسی را ندانسته تیار کرده و کسی هست که وسط راه پنچر میشود و کسی که به یک تقه تا ته دره میرود و انگار که سیمرغ برای رسیدن به قاف، هی باید کم و کمتر و ناب و نابتر شود… .
انگار که خروج خارج شده باشد از بطن افکار حاتمیکیا که بگوید «مگر خودتان انتخابم نکردید؟» که یادمان بیاید باید پای انتخاب و اکثریت و دموکراسی و رأئی که دادهایم بایستیم و یادمان بیاید با تشریفات و دبدبه و کبکبهای که ادارهی تشریفاتِ آقایان رئیس جمهور دارد راه میاندازد، کم مانده منتخبان مردم «شاه شوند و ظلم کنند!»
و ممنونم از خروج که در ایام بحران کرونائی که اماکن عمومی تعطیلند و پردهها و سالنهای سینما هم، در فجازی اکران شد که به دوازده چوق پول رایج ممالک محروسه تماشایش کنم و درخشانترین دیالوگش را بشنوم که گفت «هنوز برای ترسیدن زود است!»
…سالهاست فیلم نمیبینم. چه اینکه در این ایام کرونائیِ تعطیلیِ این یکی دو ماههی اخیر، دوستان و آشنایان هزار هزار گیگ فیلم دیدند و باهم تبادل کردند و لیست گرفتند از هم و بروز شدند از سیاحت و زیارت فیلمهای اسکاری و جشنوارهای و معناگرای داخله و خارجه و سهم من فقط خروج بود!
…سالهاست فیلم نمیبینم. نه فیلمِ وقت تلف کنِ آبگوشتی و نه فیلم فاخرِ معناگرای جایزه برده. یک دلیلش شاید این است که همیشه حسرت خوردهام از اینکه کارگردانی قابل، همهی حرف و هنر و فکرش را در سوژهی نابی متمرکز کند و در دو ساعت به تصویر بکشد و حرفها همه زده شوند و تمام!
انگار که حیفم بیاید سوژههای ناب را جرعه جرعه مزه مزه نکنی و به یک نشستن دو ساعته، لاجرعه سرش بکشی… . و بعد از لذت از دیدن خروج، باز آن حس قدیمی سراغم آمد و حیفم آمد از اینهمه هنر و زیبائی و نگاهِ ناب، که در جاودی پردهی نقرهای با سرانگشت سحرانگیز ابراهیم حاتمی کیا در خروج تجلی کرد و بینظیر بود، نادیده سیر تمام شد… .
به تماشایش بنشینید. حتا اگر همین چند روز قبل، یک نوبت دیدهایدش. خروج به چندبار از نو شروع کردنش میارزد.