آخرین قدر قرن

یکی از اصول مدیریت، کنترل است و کنترل یعنی پائیدن مجموعه و عوامل و آیند و روند و این در سازمان‌های خدمات‌رسانی که کارشان شب و روز و تعطیل و شنبه و سیزده بدر برنمی‌دارد، باید متنوع‌تر و بیش‌تر باشد که چرخ سازمان طوری روان بچرخد که صدای جرواجر از آن برنخیزد.

سر همین پایش است که هر از گاهی شب و نصف شب در دوره‌های نامنظم که عوامل نتوانند به الگوی خاصی از احتمال آمدن و نیامدنم برسند، به بهانه‌ای، یک سر به نگهبان‌ها و رانندگان سازمان می‌زنم که آیا سرکار و پست‌شان خوابند یا بیدار و هم اصلش این‌ست که لذت زیارت شبانه‌ی شهداء در دل سکوت شب، دل‌بَرَست و هم فالِ کنترل حاصل می‌شود و هم حالِ تماشا.

این است که شب‌ها هر از گاهی یک سر می‌آیم مزار، بی‌آنکه نظم خاصی داشته باشد اما این‌را که در لیالی قدر، قبل از رسیدن شب به نیمه، با یکی دو تا مثل خودم کج کنم سمت قطعه شهداء الگوئیست که سال‌های سال است دارد تکرار می‌شود و نگهبانان و رانندگانِ شیفت شب بلد شده‌اند که فلانی و رفقایش شب نوزدهم و بیست و یکم و بیست و سوم هرجا باشند، حوالی ۱۲ شب پیدایشان می‌شود و تا یک ساعت مانده به صبح می‌مانند و همین است که برای نشان دادن شب بیداری و جمع بودن شش دانگِ حواس‌شان به محوطه و تیزی و بُزی، از لحظه ورودمان تا حوالی سحر که بخواهیم جمع کنیم برویم، مدام با چراغ قوه و موتور و پیاده و سواره، دور و اطراف گز می‌کنند که هم به چشم بیایند و هم اعلامی باشد به مردگان خفته در گور که؛ آسوده بخوابید: شهر در امن و امان است و قلندر بیدار!

حالا یکی دو سال است که یک عَلَم نوری پرقدرت و پرنور هوا کرده‌ایم در وسط قطعه و مثل سابق نیست که چراغ قوه و شمع لازم باشیم در دل شب‌های قدر حتی مطلع الفجر. و خلاصه کلام این‌که در سه شبی که گذشت، با وجود شیوع کرونا و دوام انسداد ورودی‌های مزار، از رانت ریاست‌مان بر قبرستان بهره جستیم و زنجیر ورودی محوطه برای‌مان باز شد و در کنار شهدای شهر، دلی از عزا درآوردیم در مناجات و اتصال سیم‌های حالِ خوش به محضر ربوبی. خاصه این‌که محیط آرام و بی‌سر و صدای مزار شهدا و رقص پرچم‌ها و دیدار حجله‌ها و سنگ نوشته‌های شهدا، فضائی از خوف و رجا دارد و حالی که در مثال نیاید.

الغرض، دی‌شب که شبِ سوم و آخر بود و آخرین شبِ قدرِ قرنِ جاری، تازه داشتیم گرم می‌کردیم که دو جوان با موتور سر و کله‌شان پیدا شد و گوشه‌ای نشستند و برای دل خودشان سفره باز کردند جلوی شهدا و ساعتی نگذشت که جمع ده دوازده نفره‌ای به‌شان اضافه شد. همه‌شان دهه هفتادی و با سر و ریش و لباس جهادی‌ها.

این‌که از ضلع شمالی قطعه سر و کله‌شان پیدا شد، یعنی که ماشین‌هایشان را در جاده خاکی بین مزار و دانشگاه آزاد پارک کرده بودند و سی چهل متر تا قطعه را پیاده آمده بودند. بی‌آنکه انسداد مزار، مانع‌شان شده باشد. آمدند و سلامی دادند و رفتند دور حوض وسط قطعه حلقه زدند و طولی نکشید که یکی‌شان شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. معلوم بود آمده‌اند ساعتی بنشینند و بروند و برنامه‌ی خاصی ندارند. به دلم آمد بگویم نگهبان دستگاه اکو همراه را که از آن برای خواندن تلقین استفاده می‌کنیم بیاورد بدهد دست جوان مداح.

خوبی دستگاه بلندگوی سیارمان این‌ست که میکروفونش بی‌سیم است و فاصله است بین بلندگو و میکروفون و گوش مداح از صدای خودش کر نمی‌شود. باری بلندگو را کاشتم کنار حوض و میکروفونش را فوتی کردم و بردم دادم دست مداح که یک دستش موبایل بود و از روی آن عاشورا می‌خواند.

ارتعاش صدای بلند و اکودار بلندگو، جمع‌شان را به وجد آورد و گوشی‌هاشان غلاف شد و دچار حال دعا شدند و تا تهِ زیارت عاشورا را یک نفس خواندند و بعدش دعای فرج و انا انزلناه و حتا مراسم قرآن به سر گرفتن را و زیارت سیدالشهدا در شب بیست و سوم را و روضه‌های مکشوف و نیمه مکشوف بین دعاها و سلام‌ها را.

مجلس‌شان حسابی گرفت. برای دوری از سر و صدا و جُستن گوشه‌ای دنج که خلوت و کم سر و صداتر باشد، رفتم سر مزار بابا. بین راه گوشی‌م را چک کردم. حضرت همسر پیامی فرستاده بود در اینستا که لینک صفحه‌ای بود که ادمینش پخش زنده گذاشته بود از حرم امام شهید و عجیب مجلس روضه‌ی مصور بود… .

و اولین بار در این سی و هفت سال که از سر مزار و از نزدیک‌ترین مکان به پدرم، ارتباط زنده و مستقیم با حرم سیدالشهداء برقرار می‌شد و آن هم در شب قدری که زیارت سیدالشهداء محبوب‌ترین عمل آن شب است. سر مزار کسی که با آرزوی زیارتش شهید شده بود. دوربین دور سر آقا چرخید و روی تصویر زنده، روضه و شعر گذاشته بود و خوشا وقت شوریدگان غمش… . تک به تکِ درهای حرم را دور زد و ساعتی در بین‌الحرمین بود و حرم حضرت سقا و نگویم از محشر کبرائی که ساخت.

حیف بود آن حال خوش را با دوستانم به اشتراک نگذارم و برای هرکسی که فرستادم، باران اشکش نازل شده بود و سیمِ وصلش به کعبه شش گوشه متصل.

۲٫۳۰ شب بود که جوان‌ها جمع کردند بروند. یکی یک کاسه شعله زرد معطر مهمان‌مان کردند. پرسیدم بچه‌های کدام مسجدید؟ یکی‌شان گفت ما گروه (سلام خدمت) هستیم. فکر کردم سلام خدمت یعنی گعده‌ای که هم‌خدمتی‌ها پس از دوران سربازی ساخته‌ باشند. گفت نه! “سلام خدمت” اسم گروه‌مان است. ماسک تولید می‌کنیم و معابر را ضدعفونی می‌کنیم. جهادی‌ایم.

وقتی که رفتند کم‌کم ساعت عیش ما هم سر می‌آمد و بین ذکر مکرر سوره قدر و دعای فرج که تاکید به تکرارش در شب بیست و سوم شده است، فکر کردم بین همه‌ی خواسته‌ها و بزرگ‌تر از همه‌شان، در کشاکش بلای مخوف و ناشناخته‌ی کرونا، در لابلای این‌همه گرفتاری‌های کوچک و بزرگی که برای خودمان ساخته‌ایم، شاید بزرگ‌ترین موهبت شب قدر این باشد که حواس‌مان برگردد سر جایش و شکرِ داده‌ها را بجا بیاوریم و سر دعاها را طوری گره بزنیم به هم که رشته‌ای بسازند منتهی به ظهور حضرت صاحب علیه‌السلام که تا نیاید، گره از کار جهان وا نشود… .

الغرض، آخرین شب قدر قرن، برغم تهدید کرونا، با سلام و سلامت و تحیت سحر شد. الحمدلله رب العالمین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.