در عهد شهردار سابق که من مسئول یکی از نواحی ۴گانه شهرداری بودم، شنیدیم که کسی از ماکو آمده و شهردار گفته برود در اداره خدمات شهری مستقر شود و کارهای حقوقی خدمات شهری را رتق و فتق کند. تا قبل از آن، سابقه نداشت که همکار حقوقی داشته باشیم در خدمات شهری و آمدن او و کارهائی که شروع به انجامشان کرد باعث شد که بفهمیم چقدر از کارهایمان نشت حقوقی داشته و خبر نداشتهایم و اگر از یکی از آن نشتیها نَمی پس داده میشد چه زیانها و گرفتاریها که به بار نمیآمد.
بماند که در نوبت اولی که هم را دیدیم در اتاقش در اداره خدمات شهری، به تیپ و تارِ هم زدیم و هر دویمان کلهشقی کردیم و کم مانده بود کار به ارّه و تیشه بکشد که حیا مانع شد. و تقابل ماند در همان جلسه اول و بعدش چنان رفیق شدیم که در این شش هفت سال، هفتهای نیامد و نرفت الا به اینکه یکی دوبار هم را ببینیم و یا تلفنی جویای حال هم شویم.
کافی بود بخواهد کاری را انجام دهد و اگر لازم بود، ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به هم میدوخت و کار را جلو میبرد و راه میانداخت. کارهای نشدِ چند سال روی زمین مانده را. زبان قانون و نحوهی جلو بردن کار را بلد بود.
سر ماجرای جابر، یک روز تمام از صبح تا خود اذان ظهر را باهم با زبان روزه پلههای دادسرا را پائین و بالا کردیم و هی رفتیم دفتر معاون دادستان و هی برگشتیم دبیرخانه و هی پارازیتهای ارسالی از سمت جابر و دار و دسته و آدمهایش در آن دور و بر را خنثی کرد و کرد و کرد تا رسیدیم به گرفتن امضا زیر حکمی که سالها پیِ آن دویده بودیم و اگر میگرفتیم، کل حرکتهای غیرقانونی جابر به چهارمیخ کشیده و متوقف میشد. که دست آخر امضا و مُهر دادستانی را گرفت و جابر را به چهارمیخ کشید.
گفتم جابر و یادم افتاد هفته پیش همین جابر خبر آورد که رفیقت با تشخیص ابتلا به کرونا رفته در قرنطینه خانگی و از آنجا که دستهای نامرئیش تا هرجا و همه جا میرسند، از توی گوشیاش عکس جواب آزمایشگاه را نشانم داد که تأئید میکرد رفیق و همکارِ مشاور حقویقیمان دچار کوئید ۱۹ است و میدانستم که بنده خدا دچار ناراحتی قلبی است و دلم تیر کشید که نکند اتفاق بدی برایش بیفتد. و همانجا به شوخی به جابر گفتم که «آهت دامن رفیق ما را گرفت و گرفتارش کرد» و نگو از خبر از دلش داده باشم، گفت «سرِ بلائی که سرِ من آورده و دو سال است نگذاشته یک جرعه آب خوش از گلوی من پائین برود، جلوی امامزاده سیدبهلول گریبانی چاک کردم که سه دگمهی پیراهنم پاره شد و نفرینش کردم و خدا حرفم را شنید! و گرفتارش کرد… .»
الغرض، آخرین بار هفته قبل باهم حرف زدیم. زنگ زدم که راهنمائی بخواهم برای ابلاغیهای که بخاطر تشابه اسمی، به جای خیابان دماوند تهران سر از محله تئشیلرِ خوی درآورده بود و با سیستم الکترونیکی ابلاغ، بنده خدائی را که خط و ربطی به ماجرای شکایت مطرح در ابلاغیه نداشت، دعوت کرده بودند به حضور در جلسه دادگاه در مجتمع قضائی شماره فلانِ تهران. و در ضمنِ آن، حالش را پرسیدم و گفت در خانه و توی یکی از اتاقها خودش را قرنطینه کرده و صدایش گرمتر از آنی بود که علامت بیماری از صدایش معلوم باشد و ابلاغیه را با واتساپ برایش فرستادم و برایم نوشت که دوستم چه باید بکند و روز بعد و روزهای بعدش هرچه زنگ زدم تلفنش را جواب نداد و من گذاشتم به حساب یک سر و هزار سودا داشتن و اینکه شاید در محکمه است و شاید در جلسه است و شاید گرفتارست و نگو حالش بد شده و بردهاند او را در مریضخانه آیتالله خوئی بستری کردهاند برای بهبودی و سه روز پیش پیام دادم که از حالش خبر شوم و برایم نوشت «مسافرِ آخرت؛ با اتوبوس تی.بی.تی» و گذاشتم به مزاحات همیشگیش و گفتم اگر حالش خوب نبود، کجا میتوانست شوخی کند و نگو حرفش شوخی نبود و داشت جدیِ جدی حرف از سفر آخرت و درآوردن لباس دنیا و پوشیدن جامهی عقبی میزد… .
و بیخبر بودم تا صبح علیالطلوع امروز. که گفتند ساعت ۷ صبح، نفسِ آخرش را کشید. و قبل از من رسید به سازمان و یادم افتاد به شوخیهایمان که بهش میگفتم «آدمها دو گروهند. دسته اول آنها که با پای خودشان میآیند اینجا و دسته دوم آنها که میآوریمشان اینجا! و تو سعی کن همیشه حواست باشد که از دسته اول باشی و وقتی من بهت زنگ میزنم که یک تُکِ پا بیا سازمان کارَت دارم، خودت با زبان خوش پاشو و بیا و معلومت باشد که اینجا شوخی با کسی ندارد و اگر نیائی میدهم بیاورندت؛ آنهم در روزیکه دست و پایت به اختیار تو نباشد!» و میخندید و باز به کار خودش بود و آنقدر سمن داشت که یاسمنِ سازمان ما پیشش عددی نباشد و خیلی کم میرسید بهمان سر بزند و گیر و گرفتهای حقوقیمان را رفع و رجوع کند… . با آن خودنویس درشت که از بس مینوشت، هی جوهر تمام میکرد و فشنگهای جوهر را دوتا دوتا توی مخزن میگذاشت. یکی را توی مجرای مخزن و دیگری را سر و ته، روی فشنگی که سوار بود و این علاوهی قوطی فشنگهائی بود که همیشه توی جیبش داشت و بار آخری که هم را دیدیم، دو تا پُرش را بهم داد که آبی را با سبز ترکیب بزنم!
غرق همین فکرها و حرفهائی که باهم داشتیم، خاطره روزیکه دو سال پیش، سرِ جعلِ عنوانی که جابر کرده بود مجبور شدیم برویم استانداری برایم زنده شد و ناهار مفصلی که بعد از خواباندن بلبشوی استانداری رفتیم در رستوران سنتی سر خیابان کاشانی ارومیه باهم خوردیم و رژیمی که هیچوقت جدی نگرفت!
رسیدم سازمان و مثل همهی روزهای بعد از ۲۵ اسفند ۹۸ همهی راهها و خیابانهای منتهی به داخل محوطه مسدود بود و یادم افتاد عصر روز ۲۵ اسفند وقتی اولین دستهی فوتیهائی کرونائی را داشتیم رتق و فتق میکردیم دیدمش که با جرثقیل و نیوجرسیِ بتنی سر رسید که برای اجرای قرنطینه و فاصلهگذاری اجتماعی، ورودیهای آرامستان را برای ورود خودرو ببندد و صدایش پیچید توی گوشم که گفت «انشاءالله روز برداشتنشان دیر نشود!» و نماند که دستور برداشتن موانع بتنی را خودش اجرا کند؛ شاهین عبادالهزاده. همکارِ کشاورزی خواندهمان که بعدها حقوق خوانده بود و کارشناس ارشد حقوق بود و کسی او را به مهندسی کشاورزی نمیشناخت و امروز در اثر ابتلا به کرونا درگذشت. خدایش بیامرزد.
دیدگاهها
روحش شاد یادش گزامی همکار خوبیبود قلم خوبی داشت.همیشه مینوت می گفتم یه ایرادی وازد می کرد و قلم خورد می کرد.
گرامی _ وارد (اصلاح)