زنده باد زندگی

سر بند این‌که چند روز پیش، میثم خان رشیدی مهرآبادی اسم ما را ذیل فهرست کسانی‌که وقایع اتفاقیه در ایام کرونا را می‌نویسد در خلال برنامه زنده باد زندگی شبکه دو برد، خانمی تماس گرفت و معرفی کرد که عرفانیان هستم، تهیه کننده برنامه زنده باد زندگی و گفت که با اهل و عیال تشریف بیاورید تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند، شبکه دو، برنامه زنده باد زندگی در خدمت‌تان باشیم به صرف چای و گپ و گفتی مختصر در فقره یادداشت‌هائی که داری می‌نویسی از روزهای کرونائی؛ روز ۳۱ تیر ۹۹٫ و گفت که یادداشت‌های کرونائی ما را در اینترنت جُسته و خوانده و حظ برده و بیا با خانواده که در برنامه راجع به قصه قبرستانی که داری می‌نویسی اختلاط کنیم.

اگر دعوت خانوادگی نبود که بی‌بار و بُنه و زاد و توشه و ساک و چمدان و حتا خودروی شخصی، با اتوبوسی طیاره‌ای چیزی خودم را می‌بردم! تهران و قبل و بعد برنامه تا شب، یک دو جین قرار کاری می‌گذاشتم با دوستان ساکن در تهران و بقول مادرم که همیشه به کنایه از قرارهای متعددی که در یک روز تهران رفتن می‌گذارم می‌گوید «یک‌روزه زیارت تمام ۱۴ معصوم را کامل می‌کنی!» و شبش خسته و کوفته سوار همان اتوبوس یا طیاره برمی‌گشتم شهرستان!!!

و البته که دعوت خانوادگی بود و باید به اتفاق خانواده می‌آمدیم تهران و سفر در فصل گرم سال با پوشیه‌ای که کرونا روی زمین و زمان کشیده و احتیاط‌های بیشتر و موثرتر خانم‌ها و همراه بودن طفل نوپا و احتیاط از گرمازدگی و واگیری کرونا و تنظیم کولر خودرو به نحوی که نه سیخ بسوزد و نه کباب و نه گرمازده شود طفل و نه سرما بخورد، کار شاقی بود و زمان سفر را طولانی‌تر می‌کرد.

راستش هم این است که به خاطر رعایت فاصله گذاری اجتماعی به قوم و اقربای ساکن در تهران نگفتیم که داریم می‌آئیم پاتخت و بنا بود شب را توی ماشین به صبح برسانیم و استراحتکی و صبحش برویم سر برنامه و ظهر سرِ خر را کج کنیم سمت ولایت و لطف وافر یکی از دوستان خانوادگی که بو برده بود داریم می‌آئیم و تماسش با عیال و قول و قرارشان باهم حاصلش این شد که شب را برویم خانه آن‌ها که آپارتمانی شیک و تمیز و نوساز بود در محله‌ای نزدیک بهارستان و همسایگی با سیاسیون دهه ۴۰ و ۵۰٫

و از بعد تلفنِ دعوتِ تهیه کننده برنامه تا وقتی‌که رسیدیم تهران، هم‌چنان این خوف در من بود که با شیطنتی که علی دارد و یک‌جا بند نشدنش و بی‌محابا زمین را به آسمان دوختنش، آیا عملا این امکان هست که سر ضبط زنده‌ی برنامه، من و مادرش تمرکز داشته باشیم و بتوانیم چهار کلام حرف منعقد کنیم؟ و مادرش بنده خدا پیِ این را به تنش مالیده بود که اگر کار به جای باریک کشید، صحنه را با علی ترک کند.

و پیش‌بینی‌م درست از آب درآمد و از لحظه‌ای که سه تائی بعد از عبور از خانِ اتاق گریم که پودر و روغن و ژل به سر و صورت آدم می‌مالند، وارد استودیو شدیم و علی یک‌هو با یک حجم بسیار عظیمی از سیم و کابل و دوربین و نورافکن و تیر و تخته مواجه شد، انگار که در بهشت برین داخل شده باشد، رها و روان، غوطه خورد در آن حجم عظیم نعمتی که خدا از نور و نورافکن و دم و دستگاه برای شیطنت و دستکاری کردن در اختیارش گذاشته بود و مثل همیشه بی‌آنکه ردی از خود به جا بگذارد و صدائی ساطع کند، استودیو را به چارمیخ کشید و آن‌جا ابوالفضلی بود که به انواع حیله و نقشه و نشان دادن پوسترهای رنگی توانست کمی ترمز شیطنت‌های علی را بکشد و به هر والزاریاتی که بود، راند اول گفتگو را که من و آقای خسروی – مجری برنامه- سر پا اجرا کردیم را به خیر بگذراند. اگر چه در خلال همه‌ی ده دقیقه‌ای که داشتیم حرف می‌زدیم روی آنتن زنده، نیمِ حواس من به علی بود که نکند یک‌هو یک بامبولی در بیاورد و کار به قطع پخش زنده بکشد که نکشید شکر خدا. و حرف زدیم با خسروی از چرائی مقاطع غیرمرتبط تحصیل من و نوشتن و معرفی ۴ کتاب منتشر شده‌ام و صحبت از شهدایی که برای‌شان نوشته‌ام و البته پدرم و بعدش تمرکز روی یادداشت‌های کرونائی… .

قبل از شروع بخش دوم که قرار بود بنشینیم روی کاناپه‌های راحتی‌ای که سمت چپ دکور چیده شده بودند، مدیر صحنه گفت که بخاطر ماسکی که به صورت داری، صدایت بم شده و ماسک را در بیاور و این منوط شد به اشاره مجری و وقتی یکی دو دقیقه بعد از شروع بخش دوم، صدابردار فهمید که آبی از مجری گرم نمی‌شود اشاره کرد که خودت ماسک را دربیاور و لازم نیست مجری اشاره کند و درآوردن ماسک همان و آمدن علی – که تا آن لحظه نشسته بود کنار دست مادرش- همان و ضدعفونی کردن دست و بال من همان!

و من درست در لحظات اولی بودم که داشتم اولین جمله‌ام را در جواب مجری جفت و جور می‌کردم و اصرار علی که دست‌هایت را بیاور الکل بزنم! مجری شروع کرد مهربانانه به ترکی با علی حرف زدن و چند جمله و خطابش که به هدف نخورد، ناامید شد از امکان هرگونه مفاهمه و برد-برد بودن با علی و خدا را شکر که علی بعد از اتمام عملیات ضدعفونی، دست در دست ابوالفضل گذاشت و با کم‌ترین اثرتخریبی راضی به ترک صحنه شد و گفتگو با میان پرده‌ای که علی ساخت به خیر و خوبی تمام شد و ادامه پیدا کرد و تمام شد.

و می‌دانستم ترکی حرف زدن علی و این‌که بچه را فارسی نیاموخته‌ایم، از جمله آثار مبثت غیرمستقیم برنامه‌ای بود که بنا دارد سبک زندگی به تماشا بگذارد. بازخوردِ خوبِ این ماجرا را در این یکی دو روزه‌ی بعد از برنامه زیاد گرفته‌ام و این تحسین را که خوب کرده‌اید نطق بچه را با زبان مادریش باز کرده‌اید فارسی را بعدا همه خواهی نخواهی یاد خواهند گرفت… .

و بماند که بعد از برنامه سیل تلفن‌ها و پیام‌های قوم و اقربای ساکن تهران و دوستان تهرانی به گلایه شروع شد که چرا بی‌خبر و چراغ خاموش آمده‌اید و اصلا بگوئید بدانیم شب را کجا بودید و ناهار بار گذاشته‌ایم و الا و لابد منتظرتانیم و اگر و اما و شاید و نمی‌رسیم و نمی‌شود و بماند برای دفعه هم نداریم!

و خب این لطفی بود که دل آدم به همین رابطه‌ها و دعوت‌ها و حتا گله‌ها گرم است و دل آدم به همین ارتباطات زنده است…. . و تک به تک‌شان دلی پر از مهر دارند و صمیمیتی خواستنی و زائدالوصف که بر هر نفَسَش بقول سعدی؛ شُکری‌ست واجب. کز دست و زبان که برآید کز عهده‌ی شکرش به در آید… .

شیطنت علی که خسروی او را از عمق وجود «پاره‌ی آتش! علیییییییییییییییییییییی جان…» خطاب کرد، برنامه و گفتگو را تحت‌الشعاع قرار داد و شیرین کرد تلخی گفتگو درباره مرگ و کرونا را و حتا یکی دو نفر از دوستان که داشتند زنده‌ی برنامه را می‌دیدند صحنه حماسه‌ای را که علی ساخت را استوری کردند و نوشتند نمک گفتگو علی بود که اخراج شد!

الغرض، یکی از چهار کتابی را که با خودم داشتم را به رسم تقدیر از ابوالفضل به اسمش امضا و تقدیم کردم و یک ساعتِ گفتگو زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم تمام شد و پروژکتورهای استودیوی ۲۱ خاموش که؛ وقت خداحافظی‌ست. از ساختمانی که آدرسش نوستالوژی شیرین کودکیِ ما دهه شصتی‌ها بود وقتی مجری وقت خداحافظی آدرس را می‌گفت و می‌گفت نقاشی‌هاتان را به آدرس «تهران. میدان آرژانتین. انتهای خیابان الوند. ساختمان تولید. گروه کودک و نوجوان» بفرستید!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.