آن آش دهان‌سوز

زیارت اربعین سال ۹۵، سفر خاصی بود. خارج از موضوع است اگر بخواهم از لطف ویژه امام شهید که آن‌سال ما را به آن نواخت و جای خوب و غذای مطلوب و حمام آب گرمِ بدون صف و نوبت قسمت‌مان کرد و اهلش می‌دانند این‌ها که شمردم در محشر کبرای اربعین چه ویژگی‌هائی محسوب می‌شوند و چه فازها که به آدم نمی‌دهند و به هر نحو زیر سایه ارباب جان‌مان، آفتاب از صبح روز اربعین بیرون آمد و زیارتی خواندیم و سری به تعظیم فرود آوردیم و اذن مراجعت خواستیم و برگشتیم وطن و رسیدم خانه و دوش گرفتم و برگشتم سر کار تا استراحت مفصل و در کردن خستگی بماند برای چرت بعد از ناهارِ روزهای کوتاه پائیز.

چه استراحتی! تازه دراز کشیده بودم و لحاف را تا بیخ گلو کشیده بودم بالا و تازه داشت با نوازش گرمای بخاری روی صورت، چشم‌هایم گرمِ خواب می‌شدند که تلفنم زنگ خورد. خمارِ چرتِ پاره شده، یک‌باره پاشدم به یافتن گوشی تلفن که صدایش را خفه کنم که باعث برهم خوردن چرت مادرم که در اتاقی دیگر خواب بود نشود. یکی از ریش سفیدهای شهر بود. دو دل میان جواب دادن و ندادن و بی‌پاسخ به این پرسش که حاجی قدیر را با منِ یک‌لا قبا که در هفت آسمان مسئولیت‌های شهر یک ستاره هم ندارم چکار؟

حاجی معمولا با کسانی مراوده دارد که سری توی سرها داشته باشند و رئیسی، معاونی، تصمیم‌گیر یا تصمیم سازی چیزی باشند که لابی کند برای چاق کردن کار فلان کَسَک در فلان اداره و رفع گیر از پرونده‌ای در بهمان سازمان و این‌ها که شمردم، ربطی به من و شغلِ من درآورده‌ای که آن‌روزها داشتم نداشت و اصولا ایشان آدمی نبودند که به آدمی در قواره من زنگ بزنند یا اصلا جواب سلام و تلفن مرا بدهند! توکلت علی الله تلفنش را جواب دادم. به روئی خوش و لحنی مهربانانه زیارت قبول گفت و پرسید «کجائی؟»

کجا بودم؟ ! آن ساعت روز کجا می‌توان بود غیر خانه و چه می‌شود کرد الا گرم کردن چشم. جواب دادم امری باشد در خدمتم. یعنی که حرفت را بگو. چکارت به نقطه‌یابی من است؟ و به عمد صدایم را طوری توی حلق چرخانیدم که خواب‌آلودگی از آن ساطع شود و بفهمد که در ساعت استراحت است که زنگ زده! هیچ اما به روی مبارکش نیاورد و دوباره پرسید «کجائی؟» و این بار جواب شنید؛ «خانه!»

پرسید «خانه‌تان کجا بود؟» مجددا برگشتم سر جواب اول که؛ «امری باشد در خدمتم» یعنی که یعنی!
گفت «داریم می‌آئیم خانه‌تان برای زیارت قبولی و خوردن شیرینیِ بازگشتت از کربلا!» گفتم «راضی به زحمت‌تان نیستم. همین‌که بنده نوازی کرده‌اید و تلفن کرده‌اید، لطف‌تان را رسانده. این سفر، مراسم نگرفته‌ایم که مزاحم خلق‌الله نباشیم و مردم را در محذوریت آمدن و رفتن قرار ندهیم. لطف شما قبل‌تر شامل ما شده… .» ولی بازهم از رو نرفت و آدرس خواست. این آمدن علت داشت که اگر نداشت، بار اولم نبود که کربلا می‌رفتم… الله اعلم! اصلش هم این بود که از خیلی سال پیش، دیگر برای کربلا رفتن‌هایم مراسم و شیرینی‌خورانی و بیا و برو و بریز و بپاش نمی‌گرفتم. مراسم‌های این‌طوری را معمولا زائرینی می‌گیرند که یک‌بار برای اولین و آخرین بار می‌روند کربلا و شکر خدا سهم من سالی چند نوبت زیارت شش گوشه بوده و هست و خیلی بجا نبود و نیست، مجلس گرفتن برای هر نوبت سفر عتبات رفتن. و با همه‌ی این تفاسیر، حاج قدیر غالب شد و من از رو رفتم و آدرس را دادم و مادرم را بیدار کردم که «دارد مهمان می‌آید برای‌مان!» و کم از چند دقیقه بعد بود که زنگ در را زدند. او و یک جوان با یک سبد بزرگ گل طبیعی که تا از در آمدند تو، بوی اسانسی که روی گل‌ها پاشیده شده بود، پر شد در کفش‌کن و دسته گل چنان عریض و طویل که عن‌قریب ممکن بود بگیرد به جائی و شاخ و برگش بشکند و حیف شود!

سماور مادرم همیشه به جوش است و اسباب پذیرائی‌ش مهیا. پیش نیامده تا به امروز مهمانِ خوانده و ناخوانده در خانه‌مان را بزند و مادرم دستپاچه‌ی پذیرائی شود. رفت آشپزخانه و چائی را ریخت و داد دستم و گفت چای را که تعارف‌شان کردی بیا شیرینی هم ببر. شیرینی و چائی را که تعارف کردم، نشستم و بعد از پرسش‌های تکراری در خصوص آب و هوای آن‌جا و تعجبِ تصنعی کردن از این‌که کربلا در این وقت سال (آذر) داغ است، حاجی رفت سر اصل مطلب و گفتنِ این‌که «این آقا مسلم ما را که می‌بینی، منا اهل‌البیت است و از خودمان است و کارِ این را راه انداختی انگار کار مرا راه انداخته‌ای و هر گلی که زده‌ای به سر جفت‌مان (اشاره‌اش به من و خودش بود) زده‌ای و…» و قطار کرده بود این‌ها را پشت سرهم و مجال نمی‌داد بپرسم «دقیقا چه کارِ مسلم لنگ تصمیم و امضای من است و من که دیگر در دایره‌ی مدیران شهر نیستم و…» و اعتراف می‌کنم وسط‌ حرف‌هاش فکرم رفت به این‌که شاید خبر ندارد دو سه ماه است دیگر معاون شهردار نیستم و سوراخ دعا را گم گرفته است؟!

لابلای خطابه‌ی حاج قدیر، تعارف‌شان کردم تا چائی سرد نشده با شیرینی صرفش کنند که از دهن نیفتد و در این فاصله از کار و بار مسلم خان پرسیدم و شنیدم که حجار است و التماس دعا دارد بابت اجاره‌ی دکه‌ای در محوطه مزار بابت حجاری سنگ قبر و این‌جا بود که یادم آمد قبل سفر قرار شده برگشتنی بروم مزار را تحویل بگیرم و بعدش دوزاری‌م افتاد از همان‌جائی که خبر درز کرده و به گوش جابر رسیده، حاجی و مسلم هم خبر را شنیده‌اند و آمده‌اند تا تنور داغ است و شاطر ناشی، نان‌ خودشان را بچسبانند.

معلوم شد دیدارِ زائرِ از زیارت برگشته و اشتیاق به تجدید دیدار دوستان، بهانه‌ بوده و اصل مطلب چیز دیگری. در رد و قبول خواسته‌شان چیزی نداشتم بگویم. برای خالی نماندن عریضه گفتم «من هم شنیده‌ام که سر تقسیم غنائم از سفره انقلاب، سهم ما سدر و کافور و کفن شده و قرارست بروم آرامستان. اما هنوز کسی کاغذ ابلاغ مسئولیت به من نداده است. حالا اگر قسمت باشد و رفتنی شدم؛ چشم. به سفارش شما، کار آقای مسلم را راه می‌اندازم.» و دوباره تعارف‌شان کردم تا چائی‌شان سرد نشده، بفرمایند.

راستِ راستش هم این بود که دلم به رفتنِ به سازمان رضا بود. یعنی یک جورهائی، مشتاق هم بودم و از خدایم بود بروم آن‌جا. اما به رویم نمی‌آوردم و اگر کسی می‌پرسید لوش نمی‌دادم. برای کسی مثل من که قاعده‌اش حول محورِ گریز از مرکز می‌چرخد، سازمان آرامستان حاشیه‌ای امن و ساکت و بی‌سر و صدا بود و مهم‌تر از آن و بهترین ویژگیِ بودنم در آرامستان، دیدارهای هر روزه‌ام با پدر بود و زیارت هر روزه‌ی مزارش در قطعه شهدا. این‌چیزها گفتن نداشت و نشان دادن و بروز دادن هم.

الغرض، وقتی هنوز نه به بار بود و نه به دار، جابر از آن‌سو و مسلم از این‌سو خیز برداشته باشند برای گرفتن ارتباط و خبرِ حکمِ هنوز نانوشته‌ی ما تا زیر گوش حاج قدیر رسیده باشد، یعنی که یعنی! لابد دارند در مطبخِ سازمان، آش دهان سوزی طبخ و توزیع می‌کنند که من از آن بی‌خبرم… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.