یکی دو هفته بعد از مراجعت از سفر اربعین بود که شهردار حکمم را امضا کرد. در این دو هفته نه من سراغی از نوشته شدن و نشدن حکم گرفته بودم و نه او با آنهمه مشغله و مراجعات یادش مانده بود قرارست چنین حکمی بنویسد.
حالا کدام شیرِ پاک خوردهای خاطر نشان کرد یا که خودش یاد خودش انداخت و گفت که حکم را بنویسند را خبر ندارم، همین اندازه که ظهر یکروز پائیزی بود که از دفترش زنگ زدند که حکم عمارت آرامستان را به نام تو زدیم! بیا ببر حالش را بکن و گفتم بیرون جائی کار دارم، سر ظهر میآیم میگیرمش و به ظهر نکشید که یکی از معاونین شهردار زنگ زد که «گفتهام برای ساعت ۳ در سازمان مراسم معارفه بگیرند و یک ربع به ۳ آنجا باش.» باز خدا پدر آقای معاون را بیامرزد که زحمت رفتن به شهرداری و دفتر شهردار را از کت و کول ما برداشت و صاف رفتیم سر اصل مطلب.
سازمان یک ساختمان اداری نوساز دارد که ستاد و بخش مدیریت و پذیرش و امور مالی آنجا مستقرست و یک اتاق از آن ساختمان نو ساخته را دادهاند به معاونت خدمات شهری که محل استقرار دفتر ناحیه ۴ اش باشد و من سالها قبل وقتی مسئول ناحیه ۴ بودم، چند سالی ساکن آن اتاق بودم و با بچههای بخش اداری سازمان رفیق. سر همین هم محیط برایم غریبه نبود و همکاران سازمان را قبلتر میشناختم و آنها هم مرا و حال و خوی و خصلتم را.
الغرض معارفه برگزار شد و حرفهائی که در این نوع مراسمها زده میشوند زده شدند و معاون، کاغذ امضا شدهی حکم مسئولیت را که در جلدی وزین جاگذارای شده بود را زیر نور منقطع فلاش دوربینها بذکر صلوات بر محمد و آل محمد داد دستم و بعدش رفت سراغ کارش و من ماندم و یک سازمان که ۴ ۵ ماه بود مدیر نداشت، با ۳۰ ۴۰ سر همکار مرد و زن با ارباب رجوعهائی که هیچکدامشان با حال خوش و حواسِ سر جا و اعصابِ آرام از در نمیآیند تو و مرگِ عزیزی آنها را تا اینجا کشانده و نگفته پیداست که سر و کله زدن با کسی که نه اعصابِ سرجائی دارد و نه حال خوشی، چقدر سخت است. و باری به هر تقدیر خدمت ما در قبرستان شروع شد.
کارمندان ادارات خدمات رسان، سرِ یک قانون نانوشتهای صبحانه را در محل کار میخورند و نوعا صبحانهشان منحصر به پنیر و کره و عسل نمیشود و منوی صبحانهشان بیشتر شامل غذاهای گرم است. که در دورهم خوردن آن لذتی مضاعف است و بقول یکی از همکاران که میگوید «نمیدانم چرا همین تخممرغ را توی خانه که نیمرو میکنیم به خوشمزگیِ نیمروی اداره از آب در نمیآید!»
فردای روز معارفه، روز اولی بود که میرفتم سازمان و به اتکای تجربه ایامی که در ناحیه ۴ بودم، میدانستم بساط صبحانهشان براه است و سر همین ناشتا رفتم سر کار و بعد از چاق سلامتی و سلام صبح بخیر، راهنمائی شدم به دفترم و شنیدم که «صبحانه شما را میآوریم بالا.» حس کردم اینکه غذا را توی اتاق خودم بخورم، فاصله میاندازد بین من و همکارها و یخمان به هم دیرتر آب شود. و دیرتر با روند کارها آشنا شوم و سر همین بود که گفتم «نه! روز اول است و روز اول رسم این است که تازه وارد را مهمان میکنند. امروز مهمان شما هستم و غذایم را همینجا پائین کنار شما میخورم.» (اگرچه بعدها فهمیدم که پیشنهاد صرف صبحانه در دفتر مدیرعامل، گام اول طرحی بوده که یکی از همکاران برای فاصله گذاری هوشمند بین من و عوامل سازمان طراحیش کرده بود که به طور کاملا زیرپوستی میخواست اجرایش کند و که منِ چشم و گوش بسته، در حصار نامرئیای از ندانستن و کور ماندن نسبت به آنچه میگذرد قرار دهد… اتفاقی که خیلی جاها برای خیلی از مدیرها میافتد… .)
بعد از صبحانه، پرونده جابر و مسلم را خواستم. هر دو قطورتر از چیزی بودند که فکرش را میکردم. سرسری یک نگاه گذرا به کاغذهای داخل پروندهها کردم. جابر یک دورهی شش ماههای را پیمانکار سازمان بوده و توی آن شش ماه هر خلاف ریز و درشتی که فکرش را بکنی مرتکب شده تا آنجا که به سال نکشیده، کثرت تخلفات به حدی رسیده که جل و پلاسش را جمع کردهاند دادهاند زیر بغلش و قرارداد را لغو. لابلای کاغذهای باقیمانده در پرونده گواهی تشخیص امضای اداره آگاهی نظرم را جلب کرد. چند ورق رفتم عقبتر و معلوم شد جناب جابر یک سری گواهی فوتِ سفید امضا داشته که از یک پزشک عمومی خریداریش کرده بوده و بیآنکه به دکتر زحمت رفتن تا بالاسر جنازه و معاینهاش را بدهد، خودش سر خود، گواهی را صادر میکرد و آنقدر جری شده بود و جلو رفته بود که فرمها را جلوی چشم همکاران پر میکرد و خبر به گوش مدیر قبلی رسیده بود و کار به گزارش و شکایت و طرح دعوای حقوقی در دادگاه کشیده بود و منجر به خلع ید شش ماههی پزشک بخت برگشته از طبابت و جریمه و داغ و درفش شده بود و جالبی ماجرا این بود که در پرونده اثری از توبیخ و جریمه و مجازات جابر نبود! انگار که او هیچ تقصیر و همدستیای در جعل خط و ربط و مُهر و امضای پزشک نداشت…. .
بماند که چندین و چند شکایت از سمت بستگان متوفا بابت دیر رفتن سر جنازه و زیاده از تعرفه گرفتن برای حمل میت و اعتراضهائی از این دست در پوشه قرمزی که رویش اسم جابر را نوشته بودند، بود. بعید نبود بخشی از اسناد و مدارک از داخل پرونده برداشته شده باشد و بقول یکی از دوستان وکیل، پرونده سبُک شده باشد!
پوشه مسلم اما لاغرتر بود و پر از درخواستهای متعدد برای اجاره محل دکه حجاری در محوطه آرامستان که انواع و اقسام امضا و توصیه نامه و دستور و مصوبه و بخشنامه بهشان پیوست شده بود. از نامه استانداری بگیر تا سفارشنامهای که در سربرگ فلان وزارتخانه نوشته شده بود خطاب به شهردار و دستور شهردار داشت زیرش که
«مدیر عامل محترم سازمان آرامستانها
جهت رویت و اقدام قانونی»
و میدانیم که عبارت (اقدام قانونی) یعنی بایگانی محترمانهی درخواست. یعنی درخواستِ درخواست کننده وجههی قانونی ندارد و قابل انجام نیست و در ورقهای بعدی معلومم شد چرا درخواستش غیرقانونی است! مسلم در همهی درخواستهائی که کرده و دستورهائی که گرفته، اصرار داشته به انحصاری بودنش در مزار و حضور انحصاری صنف مرتبط با قبرستان در محوطهی گورستان یعنی آجر شدنِ نانِ بقیهی کسانی که از این راه نان در میآورند… .
سالها قبل مدیری در شهرداری داشتیم که میدانستیم برای گرفتن امضا و دستور انجام کاری باید اولین نفری باشی که میروی پیشش. قلقش این بود که همیشهی خدا حق را به کسی میداد که قبل از همه پیشش میرفت و معمولا با شنیدن اولین گزارش از موضوعی، به تصمیم میرسید و … . و من، بعد از صبحانهی چرب و چیلیای که روز اولِ آمدنم به قبرستان خودم را مهمان همکارها کردم و بعد از ورق زدن پروندهی آن دو نفری که کلاغه خبر آمدنم به قبرستان را خیلی قبلتر از خیلیها به آن دو رسانده بود، یاد آن شهردار اسبق افتادم و پوزخندی زدم به خودم که «نکند اینقدر خام نشان میدهی که این دو نفر خیال کردهاند قلق تو هم همان قلق شهردار اسبق است! یعنی که یعنی!!!
غرق همین فکرها و پوزخندها به خودم بودم که جابر آمد تو و درخواست همکاری در امر حمل را با یک قوطی شیرینی گذاشت روی میزم و تا نامهاش را که با بدترین خط ممکن انشا شده بود را بخوانم و به تهش برسم، معاون شهردار زنگ زد که «یک بنده خدائی به اسم جابر جعفری میآید خدمتت. قبلا آنجا کار میکرده است و با مدیر قبلی سر هیچ و پوچ به مشکل برخوردهاند و در حقش اجحاف شده… . کارش را راه بیانداز… .»
دیدگاهها
خدایی دیدار با نعش کش بعد صبحونه چرب می چسبه