قبرستان و ملحقاتش جزء چیزهائی هستند که آدم به خودی خود دوست ندارد هیچ مواجههای باهاشان داشته باشد و صبحِ کلهی سحر از خانه بیرون آمدنی با آنها مواجه شود. قضاوتی در مورد بد و خوب بودنِ این ناخوشایندی ندارم اما اینرا باید در نظر داشت که اگر نحوستی در رخ به رخ شدنِ مدام با این آدمها بود، آدمی مثل من که کارش هر روزِ خدا مواجهه با غسال و قبرکَن و نعشکش است و مدام چک و سند و نامهی مرتبط با این صنف را امضا میکند، باید چنان دچار میشد که هیچ آب خوشی از گلویش پائین نرود که الحمدلله رب العالمین میرود!
روز اولی که آمدم مزار، یاد آن قسمت از “قصههای مجیدِ” هوشنگ مرادی کرمانی افتادم که معلم انشاء، مجید را خواند پای تخته و مجید انشایش را که با نام خدا آغاز کرد، ادامه داد که دوست دارد دختر غسال را بگیرد و فصلی در فضیلت این کار دادِ سخن راند و ته قصه، معلم انشاء با مدیر و معاون و باقی معلمها شور و مشورت که کردند و به این نتیجه رسیدند که «این بچه زیاد سرش توی کتاب است و لابد کتابهای صادق هدایت را میخواند که به این سطح از پوچی در این سن نوجوانی رسیده است… .»
الغرض، دوست پاسداری دارم که محل خدمتش پادگانیست در جاده قدیم ماکو و از قضای روزگار در مسیر روستای عسگرآباد، محل سکونت جناب جابر و صبح به صبح که دوستمان از خوی خارج میشود که برود پادگان، رخ به رخ جابر و خودروی نعشکِشَش میشود که شال و کلاه کرده بیاید شهر و به بُر زدن مرده بپردازد و دوستم تا به امروز اقلش ده بار بهم زنگ زده که بگوید روزم خراب شد و صدقه کنار گذاشتم بابت روبرو شدنم با نعشکش و الخ… .
حالا نه به خاطر اینکه جلوی رخ در رخ شدنهای صبحگاهی دوستم با جابر را بگیرم، که برای جمع کردن بساط کارهای بیحساب و کتابش باید کاری میکردیم. چند بار در این مدت باهاش حرف زده بودم که بیاید درخواست بدهد و کارش را در مجرای قانون و حساب و کتاب بیاندازد. نیامده بود. شاید کس دیگری هم جای او بود، با نفوذی که او داشت و بیآنکه توبیخ و تهدیدی شود، هر کار دلش میخواست میکرد و خرش را هر سو که میخواست میبرد، راضی نمیشد بیاید در چهارچوب حرکت کند.
اینی هم که قبلا با سازمان قرارداد داشت، بهانه داده بود دستش که با مراکز درمانی و انتظامی ارتباط بگیرد و کارش را جلو ببرد و لابلای کار، سیبیلی از این و آن چرب میکرد که کارش به گرفت و گیر نخورد و هر از گاهی تیاتری مثل آنچه سرِ جمع کردن نعشِ پخش و پلای لب مرز درآورده بود، باعث میشد که زبان خیلیها به نفع او بچرخد و از همه اینها مهمتر، لابیای داشت که کلیدِ همهی درهای بسته بود و نمونهاش قضیهی جعل دستخط پزشک که منجر به محکومیت و محرومیت پزشک شد اما جاعل را کسی توبیخ و تنبیه نکرد و به میخ و صلابهاش نکشید و گرفتار داغ و درفشش نکرد!
یک کپی از اسناد تخلفاتی که قبل از من، توی پروندهاش ثبت و ضبط شده بود را سیاهه کردم و رفتم پیش شهردار. موافقِ این بود که باهاش برخورد کنیم. کار را ارجاع داد به یکی از همکاران حقوقی و سپرد به جز پرونده جابر، هرجای دیگری هم که گرفت و گیر حقوقی داشتیم کمکمان کند.
خدایش رحمت کند آن همکارمان را که سر ماجرای همهگیری کرونا، گرفتار شد و به رحمت خدا رفت. عادت داشت و بلد بود چند هندوانه را همزمان دست بگیرد اما هندوانهی جابر، آنقدر بزرگ بود که باید صبر میکردم دستش از هندوانههای موجود خالی شود تا جا برایش باز کند. و خلاصهاش اینکه بعد از چند ماه رفت و آمدم به دفتر اجرای احکام شهرداری که محل کار همکار حقوقدانمان بود، بالاخره ظهر یک روز داغ از ماه خرداد، همکار حقوقی را فراغتی دست داد تا در نامهای بلند بالا پر از اصطلاحات حقوقی و فنی چنان دادخواستی خطاب به دادستان بنویسد و در دو صفحهی A4 دلایل و مستندات را سیاهه کند که اگر یکی میخواندش، بیمعطلی حکم به تکفیر و تبعید و انسداد تمام مجاری اقتصادی و تنفسی و زیستی راننده متخلف حمل اموات میداد!
صبح فردایش سازمان نرفتم و رفتم شهرداری پیِ شاهین – همکار حقوقیمان- که برویم دادستانی. دادستان را تا آنروز از نزدیک ندیده بودم. در پسِ ازدحام و سر و صدای راه پلهها و سالن منتهی به دفترش، در اتاقی بشدت ساکت و خلوت، زیر باد خنک کولر گازی نشسته بود پشت میزی که روی سکوئی به ارتفاع ۲۰ سانتیمتری از زمین کار گذاشته شده بود و داخل که شدیم اصلا سر بالا نیاورد که چشم در چشمش شویم. دادخواست را نگاهی کرد و برگرداند که «ببرید معاونم به کارتان رسیدگی کند!» بیهیچ کلام اضافهای. درست مطابق وصفی که از او شنیده بودم؛ جدی، محکم و باصلابت.
یک طبقه آمدیم پائین دفتر معاون دادستان که روحانی جوان خوش سیمائی بود نشسته پشت میزی شبیه میز دادستان بالای بلندیِ ارتفاعی مشابه ارتفاعِ ۲۰ سانتی میز رئیسش و یک قطار آدم ریسه بسته بودند از دم در تا لب میزش و هر کدام یک بغل کاغذ و پوشه که کارشان را یک به یک راه میانداخت و ما هم رفتیم توی صف به انتظار و نوبتمان که شد، دادخواست را به دقت خواند و توضیحاتی خواست و یک کپی از اساسنامه سازمان و آن بخش از قانون شهرداریها که به سازمان ما مربوط میشد را و یکدور کل مستندات را مرور کرد و از کاغذهای یک رو سفیدِ زیر دستش ورقی کشید و رویش خطاب به فرماندار نوشت «به موجب این حکم مقرر است جلوی هرگونه فعالیت آقای جابر جعفری تحت هر عنوان در بخش حمل اموات گرفته و همکاری با نامبرده ممنوع اعلام میشود.» و رونوشتش کرد به ادارات و نهادهای نظامی و انتظامی مرتبط و امضایش کرد و مُهر زد زیر پای برگه و داد دست شاهین که «بدهید دفترم تایپ کنند و برگردانید.»
و من فکر کردم چه ساده و راحت و روان، ماستِ جابر را کیسه کردیم! و زنگ زدم به عظیمزاده که «بساط صبحانه را تیار کن که مهمان داریم.» و ای دل غافل که از تایپ گرفتنِ این دو خط حکم معاون دادستان، دو روز تمام وقت بُرد و یکی دو تا از هزاردستِ نامرئی جابر، نمیگذاشت نامه تایپ شود و از ایراد گرفتن به خوانائی و ناخوائی خط معاون بگیر تا تشکیک در محل قرار گرفتن ویرگول تا از کار افتادن سیستم و خرابی کابلِ چاپگر و رفتنِ تایپیست به مرخصی ساعتی و چه و چه، دو روز تمام از ساعت ۸ صبح تا آخر وقت اداری ما را در پلهها و راهروهای دادستانی برد و آورد و البته که بقول حامد عسکری؛ «صبر میوهش شیرینه!» و دست آخر توانستیم نامهی خلع ید جابر را بگیریم و برگردانیم آقای معاون خوش سیمای دادستان امضا و مُهرش کند و چشممان چنان از دستهای نامرئی هزاردستان ترسیده بود که خواستیم از آقای معاون که بگوید به دفترش نامه و رونوشتهایش را تحویل خودمان بدهند و زحمتِ دو روز پلهها و راهروها را پائین و بالا کردن نرود قاطی باقالیها! و کاغذهائی که باید ابلاغ میشدند به دستگاهها، گم و گور نشوند زیر دست و پا!
صبح فردای پیروزی، وقت گرفتم از دفتر فرماندار که حکم را ببرم خدمتش. نقشهمان با شاهین این بود که علاوه بر رونوشت حکمی که باید خودمان میبردیم میدادیم به دستگاهها، موضوع را به عرضِ اطلاعِ جناب فرماندار هم میرساندیم و میخواستیم که دستور بدهد نامه را با امضای او به دستگاهها ابلاغ کنند که همهی منافذ، قبل از آنکه انگشتی از انگشتهای هزاردستان به آنها رسوخ کند، کور شوند!
ساعتی پشت در اتاقش معطل ماندم تا جنابشان از صرف صبحانه فارغ شوند و همزمان با آبدارچی که دومین چای دیشلمه را میبرد به حضور، داخل شدم. یک دور دیگر روضهای که برای معاون دادستان، سر گرفتن حکم خوانده بودیم را اینبار بیحضور شاهین، از سر خواندم و شفاهاً مستندات موجود در پرونده را برای جنابشان شرح دادم و دست آخر حکم معاون دادستان را خطاب به ایشان گذاشتم روی میز و سکوت کردم که کاغذها را بخواند.
گفت میگویم دستور را همین امروز ابلاغ کنند و تشکر کردم و آمدم بیرون؛ رخ در رخ جابر! که معلوم بود کاملا اتفاقی از آن حوالی رد میشده و آمده یک تُکِ پا با مسئول دفتر فرماندار چاق سلامتی کند و برود دنبال مرده کِشی!
به خیالم همه منافذ را برای نفوذ به فرماندار بسته بودم که درزی نمانده باشد که مو لایش برود! و خوش و خرم سری برای جابر تکان دادم و گفتم «خواستی یک روز بیا در مورد همکاری حرف بزنیم. به این در و آن در هم نزن. باید بیائی توی خط!» و پوزخندی تحویلم داد و هرکس رفت پی کار خودش.
آمدم سازمان و منتظر بودم رونوشت نامه فرماندار بیفتد توی کارتابل. که نیفتاد! ظهر آنروز خیلی اتفاقی شهردار را دیدم. داشتیم چاق سلامتی میکردیم که همان موقع فرماندار بهش زنگ زد. معلوم بود شل شده و از تصمیم به ابلاغ نامه برگشته و زنگ زده بود انقُلت کند برای حکم معاون دادستان و اما و اگر بیاورد. شهردار اما جلویش ایستاد و حرف صبحم را محکمتر کرد و بعد از مذاکرات تلفنیای که آن دو مقام ارشد شهری باهم کردند، قرار شد آقای فرماندار دستور معاون دادستان را به دستگاهها ابلاغ کند. چه دردسرتان بدهم که ابلاغ دستور فرماندار هم دو سه روزی در پیخ و خم اتاقها و سالنهای فرمانداری گیر کرد و اگر نبود امداد غیبی! کار نصفه و نیمه میماند و خدا را شکر که نماند.
چند روز بعدش هم جلسهای با دستگاههای مرتبط گذاشتیم و بنا شد جلوی ورود خودروی او به محوطههای بیمارستانی و صحنههای تصادف به طور کل ممنوع شود. این اما هنوز اول بسم الله بود!