هزاردستانِ هزار داستان

از روزی‌که آمده‌ام سازمان، برنامه‌ام این است که یکی دو ساعتِ اولِ وقت اداری را در سالن پذیرش باشم. عمده‌ی مراجعات و آمد و شدها هم که مال کسانیست که داغ عزیزی دیده‌اند و با آن حال آمده‌اند برای تکمیل فرم‌ها و انجام کارهای اداری و پرداخت هزینه‌ها، تا همان ۱۰، ۱۱ صبح تمام می‌شوند و آرامش به سالن پذیرش آرامستان برمی‌گردد و بعدش می‌آیم بالا دفتر خودم.

یک‌روز صبح نشسته بودم توی سالن پائین و سرم تو کاغذهائی بود که گذاشته بودند جلویم برای امضا و دستور که جوانکی لاغر اندام و ریقو از در آمد تو و سراغ رئیس را گرفت. توحید که همکار ثبت متوفیات‌مان است بی‌آنکه سر بالا کند، با نوک انگشت شَستش، پشت پارتیشنِ حائل بین من و پیش‌خوان را نشان داد که «آنجا، آن پشت نشسته است!» و جوانک ریقوی عینکی، یااللهی گفت و آمد پشت و بفرما شنید که «بنشین!»

می‌گفت «آمده ازم بپرسد آیا قرارست پیمانکاری حمل اموات را به جابر بدهیم یا خیر» و شنید که «چطور مگه؟» و گفت «لیسانس حسابداری دارد و زن و یک بچه. پیِ کار گشته و وقتی همه‌ی درها را بسته دیده، مجبور شده با تصدیق پایه دوئی که داشته، برود راننده آمبولانس شود و حالا شش ماه آزگار است که دارد روی آمبولانس جابر کار می‌کند به ازای ماهی ۳۰۰ هزار تومان بدون بیمه و حق ماموریت و تعطیلی و مرخصی و هربار که به کمیِ دستمزد اعتراض کرده، همیشه و فقط این جواب را شنیده که (عوضش، وقتی قرارداد بستم با آرامستان تو را می‌برم ور دست خودم و آن‌جا ماهی فقط ۱۵ روز کار می‌کنی و شهرستان بروی، حق مأموریت به‌ت می‌خورد و حق لباس و پول ناهار به‌ت می‌دهم با حقوق پایه بالای سه میلیون و فلان… .)»

و حالا آقای حسابدار آمده بود خبر بگیرد اولا راست است که قرار شده پیمانکاری حمل اموات را بدهیم به جابر و ثانیا این بهشت موعودی که جابر از کار در آرامستان و حق و حقوق چرب و چیلی برای او ساخته حقیقی‌ست یا خیر؟

و شنید که بقول ما ترک‌ها، این‌‌همه‌ سر و صدای هلهله و بزن و بکوب از خانه دختر بلندست و این‌جا در خانه‌ی پسر، هیچ خبر و قصدی برای رفتن به خواستگاری و زیرلفظی دادن و راه انداختن کاروانِ بزن و بکوب برقص نیست!

وانگهی حتا اگر این اخبار درست هم می‌بود، هیچ‌کدام از مزایای تپلی که گفتی شاملِ من که مدیرِ این‌جا هستم نمی‌شود چه برسد به راننده‌ی نعش‌کِشَ سازمان. و البته حرمت همکار راننده برای من محفوظ است!

بنده خدا وا رفت. حق هم داشت. صحبتِ سوخت شدن تصویرِ بهشتی بود که پایش شش ماه بیگاری کرده بود. جابر در ازای درِ باغ سبز بهشتی که نشانِ این جوان داده بود، شش ماه تمام، شب و روز و جمعه و تعطیل و غیر تعطیل، این جوان را بسته بود پای رولِ آمبولانس و حالا بعدِ شش ماه داشت می‌شنید که قصه جور دیگری بوده است و سرش در تمام این ماه‌ها بی‌کلاه.

گفتم عظیم‌زاده برایش چائی آورد. گلوئی که تازه کرد و حواسش که برگشت، نطقش باز شد به گفتن از کارهای جابر. چیزهائی از کرامات و کارهای جابر می‌گفت که به عقل جن هم نمی‌رسید… . درمانگاه و آمبولانس مال یکی از اقوام جابر بود و صاحب درمانگاه، آن‌جا را سپرده بود دست او و رفته بود و ماه به ماه می‌آمد برای رسیدن به حساب و کتاب و درآوردن صورت درآمدها و هزینه‌ها و جابر هر هنری در دودره بازی و هر دوز و کلکی که بلد بود را آن‌جا مشق می‌کرد.

جوان قسم می‌خورد پولی که از مردم برای انتقال مریض به تبریز و ارومیه و شهرهای اطراف می‌گیریم با عددی که توی دفتر می‌نویسیم یکی نیست و جابر هم دارد از توبره می‌خورد و هم از آخور. حرف‌های دیگری هم زد و وقتی چائی دومش را سر کشید و صمیمی‌تر که شد، لابد دلش به حال ما و سازمان سوخت که گفت «مراقب باشید پای این آدم این‌جا باز نشود. یک روده‌ی راست توی شکمش ندارد و غافل شوید کلاه‌تان را در هوا برداشته… .» و ساعتی نشست و حرف زدیم و از درد بیکاری و شرمندگی از اهل و عیال و گرانی و به سختی چرخیدن چرخ زندگی گفت و حسابی که سبک شد، بلند شد و رفت پیِ کارش.

***

در این یکی دو ماهه‌ای که آمده بودم سازمان و به هر جلسه‌ای که در فرمانداری یا جاهای دیگر دعوت می‌شدم، به نحوی حرف جابر و خدماتی که به دستگاه‌ها ارائه می‌داد پیش می‌آمد و از هلال احمر و هنگ مرزی بگیر تا پاسگاه‌ها و پایگاه‌های اورژانس جاده‌ای از او و سرعت و دقت و مهارتش تعریف می‌کردند و این تا آن‌جا جلو رفت که در یکی از این جلسات، نماینده یکی از ارگان‌ها گفت که خودش به چشم خود دیده سر یکی از صحنه‌های تصادف در جاده رازی (حوالی مرز ترکیه) جابر آستین بالا زده بوده به جمع کردن تکه‌های سوخته‌ی جنازه‌ای متلاشی در اثر تصادف و ریختنش توی کاور و دست آخر، بغل کردن کاور تا نزدیک ماشین و نگذاشته هیچ‌کدام از عوامل حاضر در صحنه دست به سیاه و سفید بزنند و بعد از آن‌که این روضه‌ی مشکوف را خواند، جلسه را برد به این سمت که باید از این آدم که بخش خصوصی حمل اموات راه انداخته با هزینه خودش و دارد کار ما را راه می‌اندازد تشکر کرد! و خبر نداشت که جابر روز بعد از ماجرا، چطوری بستگان متوفا را تیغ زد و علاوه بر هزینه‌ی گزافی که برای انتقال پیکر به آرامستان ازشان گرفت، مجاب‌شان خرج جلوبندی ماشین را هم بدهند چون «ماشین را بخاطر جنازه‌ی برادرِ این‌ها انداخته توی چاله چوله‌های درّه‌ی محل تصادف و حالا گرفتار لاستیک سابی و شکستن سیبک و کج و کوله شدنِ میله فرمان شده است!»

باید فکری به حال این آدم که مثل هزاردستان، همه جا دست داشت و حامی و آدم و لابی داشت و از کسی ابائی نداشت و خدا را بنده نبود، می‌کردیم… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.