قیمت من یا قیمت دکه؟

در گوشه‌ای از سالن پذیرش سازمان، جلوی چشم ارباب رجوع، سنگ گرانیتی مرغوبی گذاشته بودند در ابعاد ۱ در ۱٫۵ متر که سوره حمد به خط زیبای شکسته نستعلیق رویش حجاری و با رنگ طلائیِ چشم‌نوازی رنگ‌آمیزی شده بود و از وقتی من یادم هست، این سنگ آن گوشه بود و بود و بود؛ از همان سال‌ها که مسئول ناحیه ۴ بودم و ساکن یک اتاق در طبقه همکف سازمان. زیرش هم اسم و تلفن سنگ‌تراش و البته آدرس حجاری که به تاکید و با رنگی متفاوت که چشم بزند؛ “داخل مزار”

یعنی که همین نزدیکی، سنگ‌ و سنگ‌تراش و خدمات حجاری موجودست!

صاحب دکه حجاری و صاحب آن سنگ فوق‌الاشاره، آدم جالبی بود. کسی که اصرار داشت طوری لباس بپوشد و طوری بیاید و برود که خاص بودنش توی چشم باشد. مثلا همیشه ماشینی سوار می‌شد که مثلش در خویِ ما یا نباشد و اگر هم باشد، دو سه تا بیشتر نباشد. لباس و گوشی تلفن همراهش هم از این قاعده پیروی می‌کرد و جالب‌تر این‌که برای رفتن به قضای حاجت، از سرویس عمومی‌ای که کنار دکه‌اش بود استفاده نمی‌کرد و سوار ماشین می‌شد و می‌آمد که از سرویس‌های ساختمان اداری سازمان استفاده کند.

آن سال‌ها که مسئول ناحیه بودم، می‌شنیدم که هر از گاهی بچه‌های سازمان را به صبحانه‌ای با طعم کباب برگ و یا کله پاچه میهمان می‌کند و این همان بنده خدائی بود که چند یادداشت قبل‌تر گفتم که بعد از سفر اربعین سال ۹۵ و قبل از آن‌که قبرستان را به نامم حکم بزنند، با دسته‌ای پر از گل رز بهمراه آن حاجیِ کذائی آمدند خانه‌مان به زیارت قبولی و التماس دعا!

روز دوم یا سوم حضورم در سازمان بود که بیرون ساختمان دیدمش و داشت از سرویس برمی‌گشت و دست‌های خیسش را کرده بود توی پهلوهای کاپشنش که خشک‌شان کند و سلام و حال و احوال کردیم و اشاره کرد به شاسی بلند مشکی رنگی که معلوم بود از هولِ تنگی‌ای که او را در سرمای استخوان‌سوز زمستان گرفته، با عجله، کج پارک شده بود جلوی محوطه و گفت «این ماشین در اختیار شماست. من هم راننده‌تان! مأموریت‌های تهران و جاهای دور را باهم می‌رویم. توی راه هم نمی‌گذارم به‌تان بد بگذرد! خواستید هم سوئیچ را تقدیم ‌می‌کنم که اگر خواستید با اهل و عیال بروید، مزاحم‌تان نباشم… .» و بعدش فصلی در فقره خطرات مسافرت‌های هوائی و احتمال سقوط طیاره و معطلیِ قبل و بعدِ پرواز و این‌که آدمی که با هواپیما سفر می‌کند هیچ طبیعت و منظره‌ای نمی‌بیند و باد دشت و صحرا به صورتش نمی‌خورد و فیلان، حرف زد و باز برگشت سر این نکته که درست است سازمان ماشین در اختیار شما گذاشته اما این مشکیِ متالیک، شاسی بلندست و آدم سوارش که می‌شود، از بالا جاده را می‌بیند و خلاصه این‌که ماشین و خودم در اختیار شمائیم! و دو تائی می‌رویم صفاسیتی… .

از آن‌جائیکه اصولا هیچ چیز رایگانی که قبل یا حین و بعدش، کارتش از جائی دیگر کشیده نشده باشد در عالم وجود ندارد! شاخک‌هایم جنبیدند که صورت‌حسابِ این سرویس رایگان! آن‌هم با شاسی بلندِ مشکی متالیک و با بوفه‌ی پُر در مسیر رفت و برگشت، کی و کجا پرداخت شده است؟ و درگیر همین دو دو تا چهار تاها، داخل سالن که شدم چشمش قفل شد روی سنگ گرانیتی مرغوبی که سوره حمد، سال‌های سال بود که رویش تراشیده و رنگ‌آمیزی شده و در بهترین نقطه سالن نصب شده بود. از عظیم‌زاده پرسیدم «سازمان بابت تبلیغات دکه حجاری، چیزی از مسلم می‌گیرد؟» بنده خدا گرخید! گفت نه! چه تبلیغی؟

فکر کردم لابد در متن قرارداد متعهد شده‌ایم که در ازای حق‌الاجاره‌ای که می‌گیریم، آدرس و مشخصاتش را به مشتری‌ها! بدهیم. اما این‌طوری نبود.

پرونده اجاره محل دکه را خواستم. نامه اعمالِ مسلم، پوشه‌ای پر و پیمان بود پر از سفارش‌نامه و مصوبه و دستور و درخواست. از نامه استانداری و وزارت کشور بگیر تا توصیه‌نامه‌ی دفتر فلان روحانی در مرکز استان و مصوبه شورای شهر و تا دلت بخواهد دستور روی دستور!

سر و تهِ حرف همه‌ی نامه‌ها و توصیه‌نامه‌ها و مصوبه‌ها هم این بود که محل دکه را به اجاره‌ای که توان پرداختش برای مستاجر ممکن باشد! و البته بطور انحصاری در اختیار مسلم قرار بدهید طوری‌که هیچ حجار و سنگ‌تراش دیگری حق دائر کردن دکه در قبرستان و شعاع اطرافش نداشته باشد.

از تاریخ اتمام آخرین قرارداد اجاره‌ای هم که با او داشتیم قریب به یک‌سال گذشته بود و در این یک‌سال نه کسی از سازمان پیِ تمدید یا تسویه اجاره رفته بود و نه صدائی از مسلم برخواسته بود. قاعده این است که سه ماه مانده به تاریخ انقضای قراردادهای دولتی، کارهای لازم برای تسویه و یا تمدید انجام شود و یکی از این‌کارها انتشار آگهی است. و در آگهی باید قیمت کالا یا خدمت یا زمین مورد فروش یا اجاره معلوم شود و این عدد معلوم نمی‌شود الا به نظر کارشناس رسمی دادگستری و کاغذبازی‌هائی که حوصله‌ی همه از آن‌ها سر رفته است و این‌جا جای پرداختن به‌شان نیست! و بماند که برای یک‌سالی که مسلم‌خان، بی‌قرار و قرارداد و حساب و کتاب، زمین قبرستان را با دکه‌اش اشغال کرده بود چه کردیم که فردا روز وقتی بازرسی چیزی آمد، مدیر قبلی گرفتار سوال و جواب‌های سخت نشود… .

تا این‌جای کار به تریج قبای مسلم برنخورده بود و ایام به کام بود و سلام و حال و احوال‌ کردن‌ها به راه و داستان از آن‌جا آغاز شد که فهمید برای تمدید حضور انحصاریش در قبرستان باید آگهی بدهیم و اجاره محل دکه را به مزایده بگذاریم که هر کس قیمت بیشتر و بالاتری پیشنهاد داد، دکه مال او باشد… . البته قبلِ این‌که برسیم به تصمیم برای انتشار آگهی، گفتم سنگِ سوره حمد را که تبلیغ مسلم رویش حکاکی شده بود را بردارند. به عظیم‌زاده هم گفتم که من بعد بساط صبحانه‌ای که هر از چندگاهی مسلم مهمان‌تان می‌کند را جمع کنید که بیرون چو نیفتد که مسلم با پول هرکس را در هرجا که اراده کند می‌خرد. شنیده بودم که این‌جا و آن‌جا باد به غبغب می‌اندازد که «سر کیسه که شل باشد، سر سیبیل شاه را هم می‌توانی اجاره کنی و آن‌جا ناغاره بزنی» و این یعنی که یعنی!

هرچه در سوابق موجود گشتم، ندیدم که برای دکه حجاری‌ای که هیچ رقیب و مثلی برایش در محوطه قبرستان و دور و برش نبود، سابقه مزایده و آگهی و اعلام برنده وجود داشته باشد. اصلش این بود که این دکه به سفارش یکی از کله گنده‌های شهر، خیلی سال پیش در مزار برپا شده بود و قیمت اجاره و مبلغش را سال به سال به شیوه کدخدامنشی و ریش‌سفیدی معین می‌شد، طوری‌که نه سیخ بسوزد و نه کباب!

البته لابلای کاغذهای بایگانی شده در دبیرخانه دیدم که چند نوبت حجارهای شهر طومار و نامه و عریضه برده‌اند به شهرداری و شورای شهر و کجا و کجا که انحصار مسلم‌خان را در قبرستان را بشکنند و زورشان نچربیده. معلوم هم بود که نباید می‌چربید. درآمد سرشاری که مسلم از فروش سنگ قبر آن‌هم بطور انحصاری در قبرستان داشت و ارتباطی که در این سال‌ها با سیاسیون شهر گرفته بود و سرویس رایگان شاسی بلندِ مشکی متالیک که برای دوره‌گردی‌های انتخاباتی در اختیار می‌گذاشت و مهمانی‌های کباب بره‌ای که می‌گرفت از قربانی‌ای که جلوی پای رئیس روسا زمین می‌زد در باغی که در جاده قطور داشت، هر صدای اعتراضی را در شکستن انحصاری که ساخته بود، در دم خفه می‌کرد… .

راهش این بود که آگهی را منتشر کنیم و کردیم.

آگهی که منتشر شد، روز بعدش دیدم که سراسیمه آمد بالا. با همان دست‌های خیسِ پس از قضای حاجت که این‌بار به خیسی‌شان لرزه هم افزوده شده بود. دقت کردم یک ناخن درست و سالم در دو دستش نداشت بس‌که همه را از شدت استرس جویده بود. یعنی یک برگ آگهی مزایده که معلوم نیست آیا رقبایش در این شلوغی شهر اصلا متوجه‌ش شوند یا نه و باد آیا خبر را به گوش رقبا برساند یا نرساند، نقاره‌زنِ سر سیبیل شاه را این‌طوری به هول و ولا انداخته بود؟

گفتم بنشیند و از آب و هوا و آیند و روند و کار و کاسبی پرسیدم و گفتم «شغل من و تو جوری‌ست که آدم هی دلش می‌خواهد بگوید «الاهی بازارتان کساد باشد و باد بجای مشتری، درِ حجره‌تان را باز کند و ببندد.»» خندید و گفت «راست می‌گوئی آقای مهندس! سر ما که شلوغ باشد یعنی که مرگ و میر زیاده شده… .» گفتم «مهندس خودتی! من مهندس بودم که نمی‌فرستادندم رئیس مُرده‌ها و مُرده‌شورها شوم!»

می‌دانستم برای چه آمده و داشتم سر به سرش می‌گذاشتم که حرفش پیچ و تاب بخورد و به مقصد نرسد. برای او که عادت داشت مسائل را با پول و هدیه و سرویس‌های رایگان حل و فصل کند، سخت بود پیدا کردن راه دیگری که از هدیه دادن و سواری دادن با شاسی بلند مشکی متالیک و رفتن به صفاسیتی نگذرد. و هی داشت منقبض و منبسط می‌شد که حرفش را بزند و هی من از در و دیوار می‌گفتم و هی او از حرف دور می‌شد.

جان به لب شد بنده خدا و آخر سر که دید دارم دورش می‎کنم، خودش رفت سر اصل مطلب که «چند؟» «چند می‌گیری بی‌خیال آگهی و مزایده و کاغذ و خط و خبر شوی؟»

هیچ انتظارش را نداشتم این‌طوری با سر بیاید تو. تلفن داخلی را برداشتم و به عظیم‌زاده گفتم «دو تا چائی بیار!» و مسلم نفس راحتی کشید. لابد به خیال این‌که، چائی آوردن یعنی رسیده‌ایم به توافق و حالا بنشین که چائی بخوریم و چانه بزنیم!

عظیم‌زاده که فنجان‌ها را یکی یک دانه گذاشت جلومان و خواست برود به‌ش گفتم «بمان». گفتم «مسلم می‌خواهد بی‌خیال مزایده و آگهی و این‌ها شویم و مساله را کدخدمنشانه بین خودمان حل و فصل کنیم برود پی کارش. بالاخره هر چه نباشد سال‌هاست این‌جا را راه انداخته و زحمت کشیده و توی سرما و گرما این‌جا بوده و کار مردم را آسان کرده که نروند از شهر و سنگ بخرند و بیاورند. خودش هم که بچه خوبی‌ست و هی هوای بچه‌های ما را هم داشته و به‌شان رسیده… . حالا شما که دوست هر جفت مائی، بگو چند؟ چند بگیریم ازش که بی‌خیال آگهی و… شویم؟»

بنده خدا عظیم‌زاده زبانش بند آمد. هیچ توقع نداشت ته حرف را ببندم به این‌که از او بخواهم مبلغ هدیه! را معلوم کند. مسلم هم کپ کرد. یعنی او هم انتظارش را نداشت! راستش این است که خودم هم انتظارش را نداشتم. و نمی‌دانم خون در آن لحظه به کجای مغزم رسید که چنین فرمانی صادر شد… .

سر بند خون‌رسانی به همان‌جای نامعلوم مغزم، وقتی دیدم از هیچ کدامِ این‌ها صدا در نمی‌آید خودم دست به کار شدم و عدد را معلوم کردم؛ «۱۰۰ میلیون تومان» و رنگ از رخ مسلم پرید. ۱۰۰ میلیون برای بی‌خیال شدنِ چیزی که سابق بر این اصلا وجود نداشته و بامبولی‌ست که با آمدن من هوا شده! نمی‌ارزید. مگر چقدر عایدی دارد دکه سنگ قبر فروشی که بخواهی برای داشتنش این‌همه پیاده شوی. بی‌آنکه اجازه دهم حساب سود و زیان و دخل و خرجش را به‌م بدهد و نتیجه بگیرد «کوتاه بیا حاجی!» گفتم «البته این قیمت دکه بود که گفتم. خودم را قیمت نکرده‌ام. لابد قیمت خودم باید بالاتر از این حرف‌ها باشد… .»

ناامیدی از لب و لوچه‌ی آویزانش می‌ریخت. جائی برای حرف دیگری نمانده بود. چائیش را نخورده رفت… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.