روز دوم یا سوم انتشار آگهی بود که یکی از بچههای بالا زنگ زد و بعد از حال و احوال کردنهای معمول، مستقیم رفت سراغ اصلِ این مطلب که «چرا برای اجاره محل دکه حجاری، آگهی دادهاید؟»
وا رفتم. باید برای کاری که باید انجام میشد، دلیل میآوردم. معلوم بود که مسلم رفته و کسی را واسطه کرده که این عضو محترمِ “بالا” پادرمیانی کند و قصهی مزایده از وسط قیچی شود.
و این از عجائب روزگارست که باید برای کارِ قانونیای که میکنی، دلیل بیاوری و دلیلت چنان استخواندار باشد که حضرات را قانع! کند و حضرتشان چون در جواب شنید که «چون مدت قرارداد قبلی سپری شده بود، باید برای تمدیدش آگهی منتشر میکردیم.» توپید که «داغلار اوجالیپ یا ابدال قوجالیپ؟[۱]» و ما کجا بودیم در این بحر تفکر تو کجا؟!
در این دو سه روزی چنان فشاری از زیر و زبر و چپ و راست داشت وارد میشد که اگر جا داشت، تا حالا هزار بار از خری که سوارش شده بودیم پیاده میشدیم. اما آگهی منتشر شده بود و باطل کردنش حکم تف سربالا را داشت که لاجَرم هر قدر که بالاتر رود، سرعت اصابتش در مسیر برگشت، بیشتر خواهد شد! و این آن چیزی بود که جناب عضوِ “بالا” نمیخواست بپذیرد.
و من نه آدمِ قولِ الکی دادن بودم و نه بلد بودم به محترمانهترین صورت ممکن، “نه” تحویلش بدهم. پس همینطوری باری به هرجهت و اینکه محترمانه از سر بازش کنم، پراندم «چرا به مسلم نمیگوئی بیاید مصوبه بگیرد از شما که تمدید اجارهاش بدون طی تشریفات قانونی باشد؟» و نگو این حرفِ در هوای من، تیری بود در تاریکی که درست به هدف نشست و بزرگترین تقلبی که در عمرش به او رسانده بودند. و انگار که لامپ بالای سر ایکیوسان روشن شده باشد، یکهو به جواب رسید و برق از چشمانش جهید! و گفت «راهش همین است. همین کار را میکنیم!!! جالب است که چرا این به عقل خودم نرسیده بود؟» و خداحافظی کرده و نکرده، قطع کرد.
یک ساعت بعدش مسلم آمد دفترم. برای گرفتن لیست اعضای شورای شهر! دوستمان ظاهرا راه حل را اینطوری به مسلم رسانده بود که «رای من که موافق است! برو دمِ الباقی اعضا را هم ببین تا کارت راه بیفتد.» یعنی حتا زحمت لابی با همکاران را هم نمیخواست بکشد و کار را انداخته بود گردن خودِ مسلم.
راه باطلی بود. اصولا امکان نداشت چنین چیزی از تصویب شورای شهر بگذرد. اگر هم یک در هزار، چنین چیزی اتفاق میافتاد، فرمانداری ردش میکرد. اینها را به مسلم گفتم و نباید میگفتم. چون از فردایش دوره افتاد برای آشنا جور کردن برای زدن مخِ فرماندار که بعد از اینکه دمِ تک تک اعضای شورا را دید و سیبیلشان را چرب کرد و مصوبه را گرفت، فرمانداری مصوبه را رد نکند و این شکلی بود که کار دوتا شد برای مسلم؛ کار اول، شناسائی و لابی! با اعضای شورا و دومی یافتن پلی که صاف میخورد به فرماندار و این پل باید آنقدر قوی میبود که نه نیاید توی کار.
مسلم یکی از آن جنتلمنهای مرفه بود که وقت خرج کردن چنان کارت میکشید که انگار کنی دست و دل بازترین آدم روی زمین است و چون به خلوت میرفت، آن روی دیگرش عیان میشد که عین مار زخم خورده، از ریال به ریال کارتی که کشیده بود برای حق و حساب دادن به این و آن و چاق کردنِ کار، به خود بپیچد. این به خود پیچیدنِ بعد از چربسازی سیبیل، لابلای عجز و لابههائی که هر روز از ساعت ۱۲ تا ۲ ظهر تحویلم میداد حالیم شد. هر روز یک دور میآمد برای کسب آخرین اخبار از تعداد شرکت کنندگان در مزایده و تا دو ساعت تمام نمینشست و سفرهی دلش را دو سه نوبت باز و بسته نمیکرد جلوی من، ول کن نبود و بین این باز و بسته کردنها بود که آمار پولهائی که خرج این و آن کرده تا به اینجائی که امروز هست، رسیده و نتیجه این شده که در این ۱۰ ۱۵ سال پای رقیبی به مزار باز نشده، دستم آمد.
و من چه دردسرتان بدهم از پولهائی که میدیدم دارد خرج ساختن هشت پل برای هشت عضوِ باقی شورای شهر و یک پلِ قویتر برای مجاب کردن فرماندار میکند و توصیهی من افاقه نمیکند که «اخوی! کار از توصیه و سفارش گذشته و کم این پولهای بیزبان را تلفِ دور و بریهای آن هشت+یک کن! و تا خود روز باز کردن پاکتها، هی نتیجه نگرفتن و سوخت شدن پولها بود و هی ناامید نشدن مسلم و جُستن آدمها و واسطههای نو و هی به درِ بسته خوردن. همه در رودربایستی بهش «بله» و «مشکلی ندارد» و «رای مثبت میدهم به درخواستت» و… میگفتند ولی وقتی وقتِ طرحِ درخواست در صحن شورا میرسید کسی رای موافق به خواسته او نمیداد. نمیتوانستند هم رای مثبت بدهند. چون اولا ماهیت شورای شهر برای دور نخوردن قانون و تشریفات و سلسله مراتبهای قانونیست و ثانیا عقد قرارداد انحصاری با مسلم یعنی طرف شدن با ۲۰ ۳۰ حجار و سنگتراشی که هر روز، نامه و درخواست برده و میبرند شورا که مسلم را کله پا کنند و جا باز شود برایشان در مزار. و طبیعیست که شورای شهریها رأی ۲۰ ۳۰ نفر را به یک دانه رأیِ مسلم ترجیح دهند و در این فتنه! بیطرف بمانند تا هر اتفاقی که افتاد و توپ سمت هر کدام از طرفین دعوا که چرخید، تقصیرها را یا گردن سازمان بیاندازند و یا گردن قانون که دست و پایشان را بسته بود و نگذاشت به طرفِ بازندهی دعوا کمکی کنند!
الغرض، روزها طی میشدند و هی داشتیم به روز پایان مزایده و باز کردن پاکتهای حاوی پیشنهادها نزدیک میشدیم و هی پاکت به پاکتهای حاوی پیشنهاد اضافه میشد و هی هر روز، رنگ از رخسار مسلم بیشتر میرفت و ناخنهای مسلم بس که خورده شدند به گوشت رسیدند و بیاغراق بگویم که اگر صدفهای باقیمانده در ده انگشت او را میگذاشتی روی هم، به اندازه یک ناخن کامل نمیشد!
و مسلم بیتوجه به تمام شدنِ ناخنها از شدت جویده شدن، هی هر آنچه از آشنا و سفارش کن و مقام مافوق توی چنته داشت رو میکرد و هیچکدام افاقه نمیکرد و هیچکدام از مافوقهای محترم به غیر از جملهی «حواست به این رفیق ما مسلم باشد» چیز دیگری در سفارشش نمیگفتند و نمیگفتند که «مزایده را متوقف کن!» یا «محل را با ترک تشریفات قانونی به مسلم بده» و جملههائی از این دست.
جالبترین سفارش اما مال یکی از ناکامانِ انتخابات شورای شهر بود که از رسیدن به کرسی شورا مانده بود و مثل تمام بازندگان، از فردای روز انتخابات به فکر دور بعدی و تبلیغات وسیع و موثرتر بود که ناکامی اخیر را جبران کند. بنده خدا یکروز زنگ زد که سفارش مسلم را بکند که سخت نگیریم بهش و زیر سیبیلی رد شویم از موضوع مزایده و تهش وعده داد «دو سال از چهار سالِ این دوره گذشته و مانده دو سال دیگرش! شما بتوانی طوری لفتش دهی که این دوره شورا سر شود، من در دورهی بعدی، که عضو شورا شدم! حتما مصوبه لازم برای ترک تشریفات را میگیرم و عوض لطفی که به دوست ما میکنی یک پست خوب با مزایای عالی برایت جفت و جور میکنم… .» حکایتش حکایت نمردن بُزک بود تا رسیدن بهار و آمدن کمپوزه با خیار!
خلاصهاش اینکه در سی روز مهلت ارائهی پیشنهادها، یک روزش هم بیسفارش و لابی و من بمیرم تو بمیری برای ما نگذشت که نگذشت… و رسیدیم به پایان وقت مقرر در آگهی و روز بازکردن پاکتها.
خود مسلم، آخرین کسی بود که پاکتش را لاک و مُهر کرده تحویل داد. رسما تا لحظهی آخر امیدوار بود که مزایده لغو شود و یکی از تیرهائی که خاک کرده بود به یک دردی بخورد که البته نخورد.
نکته جالب اما آنجا بود که سوای پاکت خودش، چهار تا پاکت دیگر هم در مزایده شرکت داد. یکی به اسم برادرش یکی به اسم پسرش یکی به نام پدرخانمش و پاکت چهارم به اسم شاگردش. که یعنی فکرِ یک درصد احتمال نگرفتن تیرهای خاک شده را داده بود و برای آن یک درصد هم برنامه داشت!
پائین بودم که پاکتها را تحویل دبیرخانه داد و رسید گرفت، کاپشنش را درآورد و زد به میخ و یکراست کج کرد سمت دستشوئی. لابد برای غلبه بر استرسی که تولید شده بود و هر آن بازتولید میشد. وقتی برگشت دیدم آستینهایش را زده بالا و چکههای آب وضو از نوک انگشتهایش سُر میخورند زمین. گفت «حاجی یک کار خصوصی باهات دارم! لطفا بیا برویم بالا دفتر خودت. بیشتر از دو کلمه، وقتت را نمیگیرم… .» هاج و واج از وضوئی که گرفته بود برای گفتن آن دو کلمه که لابد حرف حساب بود، بلند شدم و باهم آمدیم بالا!
گفت «لطفا از توی قفسه کتابهای پشت سرت، قرآن را بیاور.» با چشمهائی که قد چشمهای سرندیپیتی گرد شده بودند قرآن را آوردم برایش. دست گذاشت روی قرآن و اشاره کرد که من هم دستم را ببرم جلو. گفت «قسمَت میدهم به همین کتاب خدا که روز شنبه، وقت باز کردن پاکتها هوای مرا داشته باشی!»
و تا به خودم بیایم و از یک دور خودم را چک کنم که ببینم آخرین تیرِ ترکش مسلم دقیقا به کجایم خورده، بلند شد و رفت و من ماندم و قرآنی که به خط عثمان طه و با ترجمه ترکی، روی میز مانده بود… .
[۱] ضربالمثلی ترکی با این معنی که (کوهها بلندتر شدهاند یا پهلوانها از نفس افتادهاند؟) کنایه از اینکه کسی بخواهد بگوید: مگر شرایط عوض شده که قاعده و قرار را عوض میکنید؟