روزیکه برای سازمان در گوشهای از محوطه دراندشت مزار و در ضلعِ مشرِف به جادهی خوی – ارومیه، ساختمان نوئی ساختند که دفتر و دستک بخش اداری از ساختمان قدیمی کنار سالنهای تطهیر و سردخانه بُنکن شود و بیاید در جائی آبرومند! که سر و صدا و ناله و شیونِ صاحب مُردهها، گوشِ دوستان اداری و مدیر و معاون را نیازارد و مدیر سابق بخاطر پیروزیش در ساختِ این بنای مدرن، مراسم روبانبُری گرفت و همه را دعوت کرد به تماشای ساختمان نو، من مسئول یکی از نواحی شهرداری بودم و طبیعتا یکی از مدعوین.
قضا را مراسم افتتاح، مقارن پائیز آن سال بود که با موهای تراشیده از ته، تازه از حج برگشته بودم با کلاه عرقگیر به سر که پوششی برای کچلیِ چندماههی حاجیان است تا رُستن دوباره جنگل گیسو در سر.
روز افتتاح جلوی ساختمانِ نو بنیاد، از ماشین که پیاده شدم، مدیر سازمان ایستاده بود به استقبال از مدعوین و کنارش عاقله مردی ۶۰ ۶۵ ساله و قضا را او هم کچل! و نه کچل از حج که از ریختن موها که اهلش به آن طاسی میگویند. مدیر سازمان معرفیمان کرد به هم؛ آقای هیبتالله قدرتی مدیرعامل اتحادیه آرامستانهای کشور و حسین آقای شرفخانلو مسئول ناحیه دو شهرداری.
به ناگاه و ناخودآگاه عقب عقب رفتم. دست دادن با یک مقام ارشد کشوری که صاف از خود وزارت کشور بلند شده و مستقیم آمده تا خود خوی، مراتب و مقدمات و تمهیداتی میخواست و الکی نبود که کارمندی با رتبهی پائین در شهری حوالی مرز یکهو بیاید و با یک مقام عالیرتبه دستِ دوستی بدهد و بهش معرفی شود. و فکر کردم این بنده خدا چه مسئول متواضع و مردمی و خاکیای هست که بیتکلف و بدون لحاظ کردن تشریفات لازم، آمده و به رسم میزبانی، ایستاده دم در و به مهمانها خوشآمد میگوید… .
مدیر سازمان به اسم و فامیلم بسنده نکرد و فصلی در کرامات و خصائص و فضائل من با آن مقام ارشد کشوری سخن کرد و حضرت هیبتالله هرچه از کرامات و خصائل و ویژگیهای ما بیشتر میشنید، دستم را بیشتر و بیشتر میفشرد و اگر خدای مهربان با فرستادن مهمان بعدی به داد نمیرسید و این دو مجبور نمیشدند مرا ول کنند و بروند استقبال مهمانِ نو رسیده، مگر هیبتالله دست از سرِ دستم برمیداشت و اگر آن مجلس معارفهی سرپائی چند ثانیه دیگر دوام میآورد، به یقین، یکان یکان استخوانهای دست راستم خرد و خاکشیر میشدند از شدت فشاری که هیبتالله دو دستی به دست و مچم وارد میکرد و چه اسم با مسمائی داشت این مقام ارشد کشوری؛ هیبتالله قدرتی!
الغرض، آن مجلس بریدن روبان و شیرینی خوران تمام شد و هر کسی رفت سیِ خودش و چهار سال بعد از آن دیدار سرپائی با جناب مدیرعامل اتحادیه کشوری، دست تقدیر مرا آورد به ساختمانی که شاهد ساخت و افتتاحش بودم و شدم مدیر سازمان آرامستانهای خوی و عضوی از اعضای اتحادیه کشوری آرامستانها.
یکی دو ماه از بودنم در سازمان نگذشته بود که یکروز حوالی ظهر، فاکسمان به کار افتاد و نامهای آورد که دعوتم میکرد به مجمع عمومی اتحادیه که بطور فوقالعاده برگزار میشد با دستور تودیع و معارفه مدیرعامل. یعنی آن آقای پرهیبتِ پرشکوهِ صمیمیِ مردمی قرار بود برود و کس دیگری جایش بیاید و سکان اتحادیه را تحویل بگیرد.
شال و کلاه کردم و در روز مقرر رفتم تهران برای شرکت در جلسهای که در یکی از ساختمانهای وزارت کشور منعقد بود و جلسه برقرار شد و جمعی از حضرات والاجاه آمدند و سخن راندند و دست آخر با اهدای تابلو فرشی که رویش آیه (و ان یکاد…) را به خط زیبای شکسته نستعلیق بافته بودند، از زحمات چندین و چند ساله آقای قدرتی تجلیل به عمل آمد و تا اینجای کار همه چیز به رسم معمول بود و هیبتالله تابلوئش را که گرفت اجازه خواست برود پشت تریبون و به علیزاده، مدیر جدید تبریک بگوید و چه تبریکی!
گفت «همینجا از بچهها! میخواهم که هوای مدیر جدید را داشته باشند. علیزاده مهمان ماست و ادب مهماننوازی حکم میکند در این چند ماهی که قرارست مهمان ما باشد در اتحادیه، کمکش کنیم!»
سقلمه زدم به بغل دستیم که «این چرا اینطوری حرف میزند؟» به فارسی آمیخته با غلظت شدیدِ ترکی جوابم داد «فشار از بالا آوردهاند که قدرتی برکنار شود!» فهمیدم که ترک است و مدیر سازمان ارومیه. به ترکی پرسیدم «نیه آخی؟[۱]» و شنیدم که این بنده خدا بازنشسته فلان وزارتخانه است و هیچ رقم راضی نمیشود جمع کند برود و وزارت کشور نظرش این است که یک نیروی جوان بیاید کار را تحویل بگیرد و چون قدرتی با همهی اعضای قدیمی اتحادیه رفاقت دارد، مدیران قدیمی را توی رودربایستی میگذارد که بماند و کاری کرده که همیشه چند تا از اعضای هیئت مدیره اتحادیه از رفقای خودش باشند و اعضای هیئت مدیره که نه از روی این بابا میتوانستند بگذرند و نه از اجرای خواست وزارتخانه، گفتهاند کاری کنند که نه سیخ بسوزد و نه کباب و به قدرتی گفتهاند بعنوان مشاور اتحادیه نگهت میداریم و رفتهاند یک بابای بیخبر از همهجائی را از شهرداری ایلام مأمور به خدمت آوردهاند اینجا تا بلکه کمکم دست و بال قدرتی جمع شود و راضی شود به رفتن… و مگر راضی میشده و کار به قسم و آیه کشیده که «تو بیا رضایت بده به رفتن، دو سه ماه بعد، دولت که عوض شد و ترکیب وزارتخانه به هم خورد، باز برت میگردانیم اینجا خدمت! کنی… .»
اوضاع جالبی بود. جلسه به هر نحو تمام شد و جدیدها که یکیشان من بودم، با قدیمیها آشنا شدند و تلفنها رد و بدل شدند و سلفیها گرفته شد و وقت اذان رسید و دستنماز گرفتیم و نماز خوانده و با وضو رفتیم رستوران برای صرف ناهار و هیبتالله که سرش از دیدهبوسیها و شنیدنِ «آرزوی موفقیت داریم برایتان» خلوت شده بود آمد سمتم که «بهبه! آقای مهندس خودمان!» و از حال مدیر قبلی پرسید و دلیلِ رفتنش از سازمان و کنایهای زد به آن بنده خدا و سکوت و سر به پائین انداختنم را که دید، دانست دوست ندارم در مورد کسی که حضور ندارد بد بشنوم و حرف را با این جمله درز گرفت که «هیئت مدیره اتحادیه به جوانهائی مثل شما نیاز دارد و اگر دوست داری کاری میکنم در انتخابات بعدی بیائی بالا و عضو هیئت مدیره شوی» و جایش بود که کنایه میزدم از لزوم جوانگرائی در هیئت مدیره و عدم لزومش برای مدیرعامل شدن را و حواسم بود که دستم را دمِ پَرَش نگذارم و خاطرهی دست دردِ دیدار قبلی برایم تکرار نشود!
ناهارمان را که خوردیم دیگر تکلیفی برای ماندن نداشتیم و وقت خداحافظی بود و من باید تا شب تهران میماندم که وقت بلیط طیارهام برسد. پلهها را پائین آمدم و در سرمای مطبوعِ آخرهای بهمن در تهران که نه مثل سرمای آذربایجان تا مغز استخوان را میسوزاند، قدمزنان امتداد بلوار کشاورز را آمدم پائین و چپیدم توی بوستانی که پر از صدای کلاغ و گنجشک بود. حیفای محمدرضا حدادپور جهرمی را کیفم کشیدم بیرون و نصف نخواندهاش را خواندم تا شب شود و بروم فرودگاه که برگردم خوی.
[۱] چرا آخه؟