تا بوده، اینطوری بوده که از دل کوه و کمر و یا از یکی از میلههای مرزی جنازهی تبعهی بیگانه پیدا شده و بچهها خبر را به گوش رضا عامر رساندهاند که «بیا خدا برایت رسانده» اما گاهی هم شده که خودش با پای خودش آمده و هر بار که یکهوئی و بیهوا و بیدعوت، سر و کلهی رضای عامر پیدا میشود و سردخانهمان از جنازهی جدیدِ پاکستانی خالیست، یاد حکایتِ «سلام گرگ بیطمع نیست» میافتم و نگفته پیداست که قرارست همین امروز و فردا، از هنگ مرزی زنگ بزنند به درخواست نعشکش که برود از فلان روستای سر قلهی اَورین، یک یا دو و سه و یا چند جسد کامل و ناقص مهاجران غیرقانونی را بیاورد پائین.
این بار که رضا آمد، اردیبهشت بود و پَر از گلِ شکوفههای سیب و گیلاس و آلبالو که در فروردین میشکفند ریخته بود و نوبت گل دادنِ درختهای در هم تنیده و پر ساز و برگ و شاخهی بادام بود که زیبائیش دو صد چندان است و هر صبح، از ساعتی که آفتاب جان میگرفت تا خود غروب، هرجا و همه جا پر از صدای بهم خوردن مکرر و مداومِ بال زنبورهای عسل بود که حول شکوفهها و گلها را قرق کرده بودند و شهر را پر از بهار.
رضا بعد از اینهمه سال که خوی و مرز رازیش را در قرق خودش گرفته بود، دیگر میدانست که این وقت سال، بهشت در خوی حلول میکند و برای همین، این نوبت با هیئت همراه آمده بود. با زنی که میگفت ایرانی است. میگفت « این نوبت به قصد گردش و تفرج آمده و میخواهد بیجنازه برگردد.»
قبلا بین صحبتها، لو داده بود که یک خانه هم اینسوی مرز دارد و روزهای معطلی سر ترخیص جنس در مرز و پس از دوندگیهای هر روزه در کمرگ، شب به خانه خودش! میرود و پول هتل نمیدهد! و حالا همان سوگلیِ ایرانی را آورده بود به اردوی سیاحتی تفریحیِ خوی و به یکی از دوستانِ خوئیش سپرده بود که یک ویلای اکازیون در فیرورق برایش دست و پا کند و آن طور که من دستم آمد، تعدد زوجات در باور او – و یا در فرهنگ عامهی مملکتشان- چیز عجیب و یا غیرقابل قبولی نبود. و برای همین خیلی عادی و شیک و مجلسی دست زن ایرانیش که ظاهرا از اهالی بندرعباس بود را گرفته بود و آمده بودند خوی که باهم از اردیبهشتِ اینجای ایران لذت ببرند و اگر شد و جنازهای به تورشان افتاد، برگشتنی ببرندش با خودشان.
و قضا را آن یک هفتهای را که خوی بود، هی از زمین و زمان، جسدِ افغانی و پاکستانی بارید و من انگشت حیرت به دندان که این تراوش اجساد از دل برف و بورانِ پارسال، در اثر مغناطیسِ حضور رضاست یا نه، شامهی مُرده یابِ رضاست که بوی نعش پاکستانی به مشامش خورده و تفرج و تفریح و ایرانگردی با سوگلیِ ایرانی، بهانه است!؟
الغرض، دشت اولش چند پاره گوشت تنِ آدمیزاد بود که آنقدر از جان کندنشان میگذشت که نه صورت و علامتِ معلومی داشتند و نه میشد فهمید که کشفیاتِ از دلِ بهمن بیرون آمده، مال یک، دو یا چند نفرست؟ یعنی اجسادِ از زیر برف بیرون زده، طعمه گرگ و کفتار شده بودند و تا پای انسان به آن حوالی برسد، وحوش طبیعت، تا جا داشته از تن و بدن ِاین بخت برگشتهها خورده بودند و به هر رو تقدیر این بود که رضا اینجا باشد و از روی لباس و خالکوبیهای روی تن و بدنِ دست و پاهائی که از کوه برگشته بود، بفهمد که کدامِ این اجساد پاکستانیاند و به صرافت بیفتد که هویتشان را معلوم کند و برای آن چند پاره استخوان و گوشت، صاحب بتراشد و سندِ بنام بزند و بردارد و با خودش ببرد که سفرش با سوگلی خانم به خوی، هم فال باشد و هم تماشا!
فردای روز کشف و انتقال آمد پیشم. گفت «با سفارت هماهنگ کردهام که برگهی معرفی نامهام برای تحویل اجساد را بفرستد به دادگاهِ شما.» گفتم «حالا از کجا معلوم این چند پاره تن و بدن، اصلا پاکستانی باشند؟» گفت «خودت که دیدی! لباسی که تنشان مانده بود، شکل سر و لباس من بودند.» گفتم «اتفاقا چون چیز قابل تشخیصی در تنشان نبود، شک کردم به پاکستانی بودنشان.» گفت «موبایل را چه میگوئی؟» منظورش موبایلی بود که از جیب یکیشان پیدا کردیم و کلی زلم زینبو بهش آویزان بود. عین اتوبوسهای پاکستانی که بیشتر از خود ماشین، خرجِ آویزها و ریسههایش میکنند.
سکوت کردم. درآمد که «من دارم یک ایل و طایفه را از چشم انتظاری در میآورم. هم من میدانم و هم شما که وقتی کسی میرود قاطی داعش شود، میرود که میرود. یا بین راه و نرسیده به سوریه در دل کوه و کمر تلف میشود و یا میرود و میرسد به سوریه و میشود خوراک تیر و ترکش بچههای شما! در هر دو حالت، زندهی این آدم برنمیگردد به مملکت ما. حالا من که دارم برای رضای خدا! خانوادهشان را از بلاتکلیفی و چشم انتظاری در میآورم، کار بدی میکنم؟ بد است عوض یک خانواده، دو یا چند خانواده تکلیفشان معلوم شود؟ بد است یک مادر کمتر گریه کند و چشمش به در خشک نشود؟»
رضا را تا به این حد، زبان باز و حرفهای نمیدانستم. منطقِ محکمی هم پشت حرفهایش داشت. اگرچه خودش هم میدانست که دلیل و منطقش فقط دلیل و منطقند و اصلش این است که برای این چند پاره گوشت، کیسهای بزرگ دوخته است و دارد حساب دلارهائی را میکند که از قِبَل این اجساد مجهول الهویه، قرارست سرازیر شوند توی حسابِ ارزیش. از طرفی، نامه معرفی سفارت دستش بود و میتوانست به عنوان نمایندهی کشور دوست و برادر پاکستان، بیاید و تک به تک اجساد و دست و پاها را شناسائی کند. و ما نمیتوانستیم مانعش باشیم!
نامهی سفارت که به دادگاه ما رسید، خبر گرفت و سریع رفت و زیر نامه، دستور قضائی گرفت و آمد برای شناسائی. در فقرهی رندی این بشر این را بگویم که ظاهرا در آن سوی مرز، کانال جستجوی مقفودین و گمشدگان دارد در یکی از این شبکههای اجتماعی یا دستی در ستاد مفقودین وزارت خارجهشان یا نمیدانم چه که آمار همهی بیخبر رفتههای پاکستانی توی گوشیش موجودست و بنا به میزان مژدگانیای که خانوادهی چشم انتظار برای رد و خبری از سرنوشت بچهشان بعنوان جایزه اعلام کردهاند، این اجساد بیزبان را سند میزند به اسم گمشدهی آن طایفه و خانوادهای را از نگرانی در میآورد!
و در پدرسوختگیش همین بس که رفت و از تاناکورا[۱] یک کاپشن قرمز خرید و آورد و پاره پوره کرد و یکی از تکههای بزرگ اجسادِ جدیدالاکتشاف را گذاشت لای آن و عکسش را گرفت و فرستاد آن سوی مرز که «ببینید! این هم پسرتان. با همان لباسی که میگفتید توی آخرین عکسی که ازش دارید تنش بود!»
رضا به تربیتی که افتد و دانی، آن چند تکه بدن را به سه قسمت تقسیم کرد و برای هر کدام، اسمی گذاشت و رفت دنبال کارهای قانونیِ انتقال پیکرها.
بامبولی که سرِ جنازه ساختن در آورده بود را با قاضیای که قرار بود حکم انتقال بدهد در میان گذاشتم. او هم انگشت به حیرت گزید. اما قانوناً رضا نماینده کشورش بود و پیکرها به نحوی که او شناسائیشان میکرد، هویت پیدا میکردند. قاضی که خودش برای بازدید از اجساد آمده بود و شخصا رویتشان کرده بود گفت «آن چیزی که من دیدم، قطعا جسد ایرانی نیست. حالا این بابا پیدا شده و حاضرست این تکههای بدن را با آدابی که شرع و قانون میگوید ببرد و دفن کند، خب بگذاریم ببرد و دفن کند. اسم هرکسی را هم که میخواهد روی تکههای مانده از بدن بگذارد، بگذارد!»
بیراه نمیگفت. رضا نبود، آن تکههای گوشت و استخوان باید چند ماه بلاتکلیف میماندند در سردخانه و البته که میدانیم، مُرده و زندهی مسلمان حرمت دارد و روی زمین ماندنش؛ کراهت.
به هر نحو، در آن یک هفتهای که عامر و سوگلیش آمده بودند ماه عسل، دو سه پیکر دیگر هم پیدا شدند که از قضا پاسپورت و اوراق هویتی باهاشان بود و همگی پاکستانی. یعنی خدا رسما شیرِ لطفش را تا ته باز کرده بود روی سرِ رضا.
و النهایه، روز رفتن رسید و داشتیم پیکرها را سوار نعشکش میکردیم که شیخِ ناظر شرعیمان حرف جالبی زد. گفت «پاکستان کشوری مسلمان است و مردمانش روی آداب دین حنیف، حساسیت و تعصب دارند. بهترست اجساد را غسل و کفن شده بفرستیم برایشان. که فردا روز نگویند هموطن ما در مملکت غریب مُرد و مسلمانی پیدا نشد، غسل و کفنش کند… .»
[۱] بازار فروش پوشاک و کفش دست دوم. عمر این بازارها در ایران به اواخر دهه شصت برمیگردد. تاناکورا در اصل، اسم فروشگاه لباس دست دومی بود که توسط شوهر «اوشین» در سریال محبوب و تاثیرگذار «سالهای دور از خانه» راهاندازی شد و همزمانی ورود لباسهای دست دوم به بازار ایران بعد از جنگ باعث شد که مردم، آن فروشگاهها را تاناکورا بنامند.