خدایش لعنت سیاستِ سیاه دولِ روس و انگلیس را و باعثان و بانیان مرزبندیهای بین کشورهای نو و کهنهی پیرامون ایران در دویست ساله اخیر را که برادر را از برادر و خاکِ یکپارچه را از هم و نخ تسبیحِ بهم پیوستهی فرهنگِ کهنِ تمدن ایرانی را پاره کرد از هم. خدایش استخوانهای آن خبیثانِ پلید را در گور بلرزاند که دیوار کشیدند بین مردم سرزمینی که قرنها و سالها، یکپارچه بود و به اندازه تاریخ، کهن بود. و دسیسه برای جدائی کردند بین مردم کشوری که یک سرش به هند میخورد و آن سر دیگرش به آناتولی و دریای سیاه.
که اگر این نبود و خیانت و خباثتها نبودند، لازم نبود برای تُکِ پا تا نخجوان رفتن و برگشتن، از پلی رد شویم که نصفش را جوشکار و عمله و بنّای ایرانی ساخته باشند و نصف دیگر را شورویهای یغورِ نافرم. با آن پیچ و مُهرههای روسیِ بدترکیب که به ازای هر قدمی که رویشان برمیداری و میگذاری، از هزار و یک چفت و بستش، هزار و یک جور ناله و گیژ و ویژ برمیخیزد.
اگر آن جدائی بین دو ساحل ارس اتفاق نمیافتاد، اگر آن شعرهای سوزناکِ جگرسوز که نوحهی جدائی بودند سروده نمیشد و مادرها شب به شب، لالائیشان نمیکردند در گوش طفلان قنداقیشان، امروزِ روز، آمدن اهالی گنجه و نخجوان و گلستان به این سوی رود، جذبِ گردشگرِ خارجی محسوب نمیشد و درمانِ برادران و خواهران آذربایجانیِ ساکن ساحل شمالی ارس، توریسم درمانی به حساب نمیآمد و مهمتر از همه، یقهی حاج محبوبِ ما گیر نمیکرد در دست حسابداری بیمارستان آیت الله خوئی.
چرا؟
عرض میکنم.
از وقتی بیمارستان آیتالله خوئی افتتاح شده، بخش نوزدان و زنان-زایمان را از مریضخانههای قدیمی شهر بُنکن آوردهاند در بیمارستان جدیدالافتتاح که تجهیزات نو دارد و از وقتی زایمانِ زنانِ باردار در این بیمارستان اتفاق میافتد، عدد تلفات طفلهای کمتر از ۶ روزه تقریبا صفر شده است. و شکر خدا، دیگر خبری از برگ فوت نوزادان زیر شش روز، نیست و یا خیلی خیلی کم است. طوریکه میشود در آمار و ارقام، ندیدهاش گرفت!
این بهرهگیری از تکنولوژی و تجهیزات بروز و کادر مجرب درمانی را اگر بگذاریم کنار کاهش محسوس ارزش پول ملیمان در برابر ارزهای خارجی، طبیعی است که اهالی شهرهای نزدیک به مرز در جمهوری آذربایجان، ترجیح بدهند که برای درمان و نقاهت بعد از درمان در خستهخانههای[۱] ایران بستری شوند.
و لابد سرِ این مزیت نسبی بود که دو سه هفتهی پیش، زوجی از اهالی جمهوری خودمختار نخجوان تصمیم میگیرند طفل توراهیشان در بلاد خارجه به دنیا بیاید و آوازهی بیمارستانِ نوی ما به گوششان رسیده بود، در اجرای این تصمیمِ لاکچری میآیند تا مرز صنمبولاغی در پلدشت که ماشین بگیریند و بیایند خوی و از آنجائی حاج محبوب ما، عدل همانروز و همان ساعت با سمندش مسافر برده بود تا مرز و قضا را همزمانِ با عبور زوجِ نخجوانی از مرز، در این سوی ارس داشته مسافر خالی میکرده که برگردد، این دو مسافر را سوار میکند که بیاوردشان خوی و در راه سر حرف باز میشود و حاجی وقتی قصهی این زوج نابارور را و نگرانیشان از تلف شدن طفل حین زایمان را میشوند، مرام پهلونی و جوانمردیش گل میکند و اینها را یکراست میآورد خانه خودش و جا و مکان و آب و غذا بهشان میدهد تا روز زایمان و میبردشان بیمارستان و برایشان پرونده باز میکند و وقت دکتر و معاینه میگیرد و بعد از معاینات اولیه و عکس و سونوگرافی معلوم میشود که طفل در شکم مادر مُرده است و میشنوند که باید جنینِ نارس را هرچه زودتر درآورند و مقدمات عمل فراهم میشود و کار که تمام شد، مرد نخجوانی متوجه میشود که پولی که با خودش آورده است، کفاف هزینههای بیمارستان را نمیکند و زنش را مرخص میکند و بعد از اینکه چند روز را در خانه حاجی به نقاهت سپری میکند، میبردشان مرز و قول و قرار که مرد نخجوانی زود با پول برگردد و حساب بیمارستان را صاف کند و ریش و گواهینامه و کارت ماشین حاج محبوب را که در حسابداری بیمارستان به گرو نگه داشته شده را آزاد کند و طبیعیست که اینجای قصه به این جمله ختم شود که «مرد نخجوانی، رفت که رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد و ریش و تصدیق و کارت ماشین حاج محبوب ماند روی دست حسابداری بیمارستان!»
صغیر و کبیر، هرکس در هر بیمارستان و خستهخانه و درمانگاه و صحنه جرم یا تصادفی در حوزه شهرستان به رحمت خدا برود، یکراست میآورندش سردخانه سازمان ما. کار بعدی این است که اوراق هویتیِ کسی که فوت شده را بگیریم و بعدش بسته به نوع مرگ، پزشک عادی یا پزشکی قانونی بیاید و گواهی فوت صادر کند و متوفی برود برای تغسیل و تکفین و تشییع و تلقین و تدفین!
حالا این جنینِ نخجوانی یک هفتهای میشد که توی قوطی مهمان سردخانه سازمان بود و اوراق هویتیِ حاج محبوب همچنان در توقیفِ حسابداری بیمارستان نو.
قانون تاکید دارد که واقعه فوت (چه برای ایرانیها و چه برای اتباع بیگانه) در کمتر از ده روز به اطلاع اداره ثبت احوال برسد و اگر اوضاع به این منوال جلو میرفت، ده روز که سهل است، صد روز دیگر هم سپری میشد، خبری از مرد نخجوانی که هیچ آدرس و نمره تلفن و خط و خبری ازش در دست بود، نمیشد و نه تکلیف مدارک در گروی محبوب معلوم میشد و نه جنین مسلمانزاده اجازهی دفن پیدا میکرد.
زنگ زدم به دادستان. برخلاف خیلی از آقایان رئیسِ صاحب منصب، خودش تلفنش را جواب میدهد و اگر دستش بند بود و گرفتار جلسهای و چیزی، پیام عذرخواهی میفرستد و خودش در اسرع وقت با آدم تماس میگیرد. گوشی را در زنگ دوم یا سومش برداشت و ماجرا را شنید. و شنید که محبوب بچه هیئتیست و سرِ مهماننوازی و رسم جوانمردی، گرفتار شده و شنید که جنینِ بلاصاحب، هشت روزست یخ زده تا تکلیفش معلوم شود.
خدا برایش خیر بخواهد که بلافاصله کسی را برای تحقیق و مشاهده محلی فرستاد و از آنور داد آمار محبوب را در بیاورند که راست میگوید یا دروغ و مَخلص کلام اینکه ظهر نشده، هم مدارک محبوب از توقیف آزاد شد و هم جواز دفن جنینِ زیر شش روز، مُهر و امضا شده آمد روی پیشخان ثبت اموات سازمان.
[۱] در گویش کشور جمهوری آذربایجان، مریض را خسته و بیمارستان را خستهخانه میگویند.
دیدگاهها
آقای شرفخانلو اگه قصد دارید این خاطرات رو تبدیل به کتاب کنید همه ی ماجرا رو اینجا تعریف نکنید. قسمتی که به نظر خودتون جذابه از وسط یا انتها کار گرو نگه دارید تا کتاب هم خونده بشه.
حااالا گرو هم نههه، شیرینی کسی که جز وبلاگ قراره کتاب رو هم بخونه.
مثلا تو این متن میتونید قسمت اشنایی محبوب با مسافرها و اینکه اونا رو برده خونه اش رو حذف کنید.
برای مخاطب جالبه که بدونه محبوب شما کیه که مدارکش گروی خارجی جماعت شده.