همیشهی خدا، در این بیست سال اخیر، یا ساکن طبقه سوم بود و یا زنگِ درِ خانهاش در ردیفِ سومِ آیفونِ ورودی آپارتمانش. و این برای من که شمارهها و عددها و اسمها، خیلی در ذهنم نمیمانند و باید به چیزی یا نشانهای تشبیهشان کنم و با نشانه و علامت در ذهنم نگهشان دارم که یادم نروند و آبرویم را نبرَند، عددِ سهی طبقهی آپارتمان آنا را که مادر شهید بود، با سوم از امامها که قضا را امامِ شهیدست در یادم نگه داشته بودم. ربطِ بیربطی از پسر شهیدش و امامی که جلودار شهدا بود.
بقول خودش، دُور فلک، جدائی انداخته بود بینمان و من اگر سالی ماهی یکبار راهی به تبریز پیدا میکردم، سهمم از دیدنش، به قدر نوشیدن یک لیوان شربت در سیف (تابستان) بود و یک استکان چای در شِتاء (زمستان) و همیشهی خدا در این بیست سالهی اخیر، راستهی خیابان شهنازِ جنوبیِ تبریز، از مسجد مشهدی ایمان و دالان بنکدار تا حوالی محله لیلآباد، برای من رنگ و بوی آنا را داشت. رنگ مادربزرگم را. رنگ مادر شهید را. که جا به جا در آپارتمان نقلیش، عکس از شهیدش گذاشته بود و صبح و ظهر و عصر و شبش، هر سمت خانه که میرفت، رخ در رخ عکسی از عکسهای بزرگ و کوچک پسرش میشد… .
این اواخر به جواد گفته بود «دلِ علی، به یقین رسیده بود!» و ندانستیم این که گفت یعنی چه؟ مثل خیلی از حکمتهائی که او دانست و ما تا آخرش ندانستیم. و پیرزن، از این جملات در وصف پسرش کم نداشت و سهمِ ما فقط تماشای این جملاتِ نابِ نایابِ رمزآلوده بود.
و حالا که چهل روز آفتاب بعد از رفتنش درآمده و غروب کرده، هنوز گاهی یادم میرود که «او دیگر بین ما نیست.» یا نه! بهتر بگویم «جسمِ او میانِ ما نیست.»
در همهی این چهل روز، هر صبح که سوئیچ چرخاندهام به روشن کردن ماشین، صدای لرزانِ نگرانِ مادرانهاش پیچیده توی گوشم که «حاج حوسن! مراقب اُول اُوزونن… .[۱]» و پشت بندش شنیدهام که سه قل هو الله خوانده و فوت کرده پشت سرم و صدقه برایم کنار گذاشته. کاری که هر صبحِ علیالطلوع برای عمو و عمه و من و حامد و جواد و عسل و علی میکرد.
در همهی این چهل روز، هر بار که خواستهام سوار پله برقی شوم، صدایش حین هر بار بدرقهام به حج آمده در نظرم که نگران بود خدائی نکرده نکند دست و بالم به جائی از پله برقی گیر کند و زمین بخورم. و بنظرش سختترین جای حج، همین سوار و پیاده شدن از پلههای برقی بود. همینقدر مادرانه و همینقدر عوامانه و همینقدر مهربان.
در همهی این چهل روز، هر صبح که آمدهام سر کار و هر عصر که برگشتهام، سر راه، یکبار باهم سلام و حال و احوال کردهایم و در همهی این چهل روز، برغم شلاق تند و تیزی که از سرمای صبح روی صورت آدم میخورد، بوی مهر مادرانهاش پیچیده توی دماغم. انگار نه انگار که «او دیگر بین ما نیست.»
[۱] حاج حسین؛ حواست به خودت باشه
دیدگاهها
روحشان شاد…