تیغ تیز آفتاب تابستانیِ حجاز، بی هیچ ستر و حجابی بر سر و روی قافله می بارید. خیل عظیم زائران بیت عتیق از همه جای جزیره العرب، اولین و آخرین تمتعِ با پیامبرشان را، گزارده بودند و پیامبر در آخرین روزهای عمرش، حج را نیز به امتش آموخته بود. هزار هزار حاجی سر تراشیده، در پس و پیش رسول صلی الله علیه و آله، عزم وطن کرده بودند و پیامبر در مرکز پرگار دایره ی حاجیان، قومی را می دید که در این بیست و سه سال، با مهر بی منتهای خدائی اش، زنگارهای جاهلیت را از چهره فطرت شان زدوده بود و دل های از هم دورشان را بهم نزدیک کرده بود و گره های کور فطرت به خواب رفته شان را از هم گشوده بود.
اینک و در دل دریائی رسول – صلی الله علیه و اله – خروش ابلاغ آخرین حکم موج می زد و فرشته ی وحی، اینبار برای انشاء حکم آخر، هبوط کرده بود. خدا، این نوبت به ادبیاتی قاطع و دیگرگون، وحی فرموده بود که: اگر بار آخر را به منزل نرسانی، انگار « هیچ » برای رسالتت نکرده ای. دل دریائی محمد – که درود خدا و فرشتگان بر او باد – طوفانی بود…
… پیامبر، دیوار توحید را و نبوت را و معاد و عدل را به چهار حدِ شهر مسلمانی استوار کرده بود و اینک این بنای نوپا، سقفی می خواست که از سرد و گرم روزها و فوج فوج بلا مصون بماند. معمار قلعه ی مسلمانی، بر بالای منبری از جهاز شتران، خطبه خواند و خدا را به صفات جلالی اش ستود و آنگاه حصار ولایت علی بن ابی طالب – علیه الاف التحیه و الثنا – را بر باروی اسلام کشید و دست خدا را به اهتزاز درآورد و علی را به عالمیان نمایاند.
و هزار هزار حاجی سر تراشیده، در سرور اکمال و اتمام نعمات خداوندی، و در به انجام و سرانجام رسیدن دین حنیف، دست علی را – که دست خدا بود – به گرمی فشردند و صحرای تفتیده ی غدیر، پُر شد از جاری رود تبریک و « بَخِّن بَخِّن » تماشاچیان طلوع خورشید.
در گرماگرم تجلی آفتاب علیه السلام، شب پرستان تاریک دل، وقتی جمله ی تبریکشان را با بغض فروخورده ی روز بدر و خیبر و حُنین در دستان علی فشردند، زیر لب با خود می گفتند که علی بعد رسول باید در هزار توی نامردمی امت فرو شود. باید که جاری کوثر، از دودمان مطهر حیدری قطع شود و علی و ذوالفقار بی نیامش، در بی وفائی امت غلاف شوند. باید به کین زخم های روز بدر و خیبر و حُنین، سرهای فرزندان علی بر نیزه شود. باید برای زدودن نام خورشید، هفتاد سال بر بالای منبر و ماذنه، نام علی قرین لعن و نفرین طایفه ی شیطان شود که در مهجوریت خاندان رسول، بر بالای منبر نبوی خطبه می خوانند … باید هزار و چند صد سال علی و فرزندانش مظلوم باشند و مظلوم بمانند …
روزهای آخر پیامبر خاتم، سخت و سنگین می گذشت. گوئی دلِ دانای راز رسول، می دید بعد از او چه بر سر میراث نبوتش خواهد آمد و امت چه بر سر امامت خواهند آورد.
شیطان زخم خورده ی ذوالفقار علی، در کنار برکه ی غدیر و در گرماگرم بیعت امت و امام، سوگندی که برای اغوای آدمیان خورده بود را تازه کرد!
دیدگاهها
سلام عزیز دلم
خوبی؟
عید مبارک
آغاز یک نامردی بزرگ
ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با توام، همه عالم ازان من
آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب
میریزد آبشار غزل از زبان من
آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من
بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خواندهای به گوش من این، مهربان من
باد کرده ام روی دست واژه ها.
سکوت کلام سنگینی است بر لبانت
قلبم تیر می کشد
تو نیستی
ایستاده ام
روبروی زمستانی که
بهاری ترین تولدم بود
( میای فرار کنیم؟ )
چقدر کودک شده بودم
در شیطنت های کودکانه!
و چشمانت که…
کاش می دانستم
چقدر فاصله افتاده
میان تو و انگشتر یادگاری ات
که در انگشتم
جای پای نگاهت را
نشان می دهد.
داستانهای یک فاطمه ی ۷ ساله!
داستانهای یک فاطمه ی ۷ ساله!
سلام اخوی.خیلی خوش امدید.عید شما هم مبارک.برقرار باشید.
عید شما مبارک
ممنون که به وبلاگم سرزدید
من هم میایم و به وبلاگ شما سر میزنم