روزیکه رفتم اسم بنویسم برای حج، گفتند علاوه بر کپی کارت ملی و سجلی و اصل گذرنامه و دو قطعه عکس جدیدِ دوگوش معلومِ شبیه عکس پاسپورتت، باید بروی مطب دکتر اصغری در خیابان انقلاب سر گذر نورالهخان و معاینه شوی.
اصلش این بود که همهی حاجیها چه پیر و پاتال و چه مثل من جوان و کم سن و سال، باید چکآپ میشدیم تا معلوم شود توان تحمل ازدحام و گرما و پیادهرویهای چند کیلومتری را داریم یا نه.
اینجا خیلی رسم نیست جوانها بروند حج و دکتر وقتی فهمید در جوانی عزم حج کردهام، صمیمانه گفت «همین بهتر که در سالهای جوانیت داری حج میروی و خود من هم به سن و سال تو بودم که اولین بار حج کردم و اصلش اینست که تا ۳۰ را پر نکردهای، حاجی شوی… .» و فشار و نبضم را گرفت و خواست بروم روی ترازو و عقربههای ترازوی سیمی رفت تا ۱۲۸ و دکتر که حالا حسابی باهام رفیق شده بود، گفت که «دوست داری یک برنامهی غذائی بهت بدهم که تا برگردی، شکمت حسابی آب رفته باشد؟»
گفتم «نیکی و پرسش؟» و گفتم «فقط از این رژیمهائی نباشد که باید قبل غذا خوردن بنشینی و دانههای لوبیا و نخود و عدس و برنج را بشماری و سنگک را با کف دستت اندازه کنی و غذا، نخورده از دماغت بیاید!»
گفت «نه. راه من برای لاغری، از دلِ خوردن میگذرد و خیلی ساده است؛ قند و شیرینیجات نمیخوری و نان و برنج را هم نصف الانت میخوری! همین.»
راهِ سادهای که جلوی پایم گذاشت و لحن صمیمانهای که داشت، باعث شد همانجا تصمیم کبرا را بگیرم؛ از آنروز تا شنبهای که سوار طیاره شدیم در فرودگاه ارومیه به مقصد مدینه، ۵۶ روز بود و در این ۵۶ روز، ۸ کیلو کم کرده بودم. بیآنکه تلاش خاصی بکنم و پرهیزِ سختی داشته باشم.
دکتر اصغری پزشک کاروانمان بود و رفاقتمان در سفر حسابی گل انداخت و همه ۳۴ روز در همه مناسک باهم بودیم تا روزیکه ۷۴۷ ایرانایر ما را برگرداند وطن.
وقتی هم که رسیدیم ایران و ساعت جدائی رسید، گفت «ببین! تا اینجایش را خوب جلو آمدهای و حسابی وزن کم کردهای. حالا اگر بروی سراغ کمد لباسهایت، میفهمی که دیگر از شکمی که قبلِ رفتن داشتی، خبری نیست و حسابی روی فرم آمدهای… از این به بعدش را باید با ورزش نگهداری. از فردای روزی که مهمانهایت رفتند، برو باشگاه.»
راست میگفت. وقتی رسیدم خانه و دوش گرفتم و رفتم سراغ کت و شلوارهایم که یک دستش را برای مجلس ولیمه تن کنم، همهشان به تنم زار میزدند… .
شکمِ آب شده، چنان روحیهای بهم داد که از فردای روز ولیمه، رفتم باشگاه اسب سواری اسم نوشتم. شنیده بودم سواری، بهترین شیوهی برای تناسب اندام و تقویت روحیه و اراده است.
یک هفتهای طول کشید تا یاد بگیرم چطوری باید زین را گرفت و ۱۰۵ کیلو را کشید بالا و روی گُردهی اسب جاگیر شد.
تا تاخت زدن و چهار نعل رفتن روی خاکهای نرم مانژ را هم بیاموزم، فصل جفتگیری اسبها رسیده بود و من بیخبر از حال و احوالِ اسبان در این ایام خاص، یکروز عصر که شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک داشتم دور میدان را چهارنعل میتاختم و فکر میکردم حرفهایترین سوارکارِ آن دور و برهام و به همین منوال اگر جلو بروم، آن یکذره پیِ اضافی هم آب میشود و باید تا بهار یک اسب برای خودم دست و پا کنم و خوبیت ندارد سوارکار حرفهای، مرکب اجارهای بتازد، پیرمردِ سرایدار باشگاه، مادیانی را از اصطبل بیرون آورد و «بولوت» آن اسب نرِ خوشرکابی که تا آن لحظه داشت با گردنی افراخته سواریم میداد، یکهو بیهوا و بیخبر، روی دستها بلند شد و پاهایش رفت هوا تا در کسری از ثانیه برگردد سمت مادیانش و مرا که داشتم در بهار سال بعد میتاختم را با کتف و کول سمت راستم کوبید زمین. آنچنان که نیمِ راستم، دو ماهِ آزگار کبود شد و زمستان را خانهنشین شدم تا هوای تاختن از سرم بپرد و باشگاه به مُحاق رود تا امروز و آنروز، ۲۰ آذرِ ۹۱ بود.
دیدگاهها
سلام
خیلی خندیدم یعنی کیف کردم سیاه و کبود شدی
چه سوالی داشتی؟
رفتم کلوب،گویا جمع کرده
نویسنده
شمارهات را ندارم مرتضی.
نامبرِ تلفنت را بده