سالی یکبار وسط چله تابستان، بچههای همکلاسی و همدانشگاهیمان در تبریز میآمدند خوی، میهمان باغ پدری جواد و او که پدرش از روحانیون طراز اول شهر بود و علاوه بر آخوندی، کشت و زرع هم میکرد و او و خواهر و برادرهایش را به کشاورزی خو داده بود، برایشان سنگ تمام میگذاشت در مراعات ادب میهماننوازی و تفرج در باغاتشان در قشلاق و چیدن آلبالو و گیلاس.
آنسال میهمانی باغ پدری جواد مصادف شده بود با جمعهای که چهارشنبهاش مراسم تنفیذ احمدینژاد بود و محمود برای اولین بار در زمان زعامت آیتالله خامنهای، حین دریافت حکم، قد خم کرده بود به بوسیدن دست ولیِ فقیه. و چقدر امید داده بود بهمان بابت انتخابی که کرده بودیم و بقول دوستی ظریف که میگفت، اولین و آخرین باری که بعد از انتخابات خوشحال شدیم همان سال و همان حینِ دریافت حکم و حینِ همان بوسه بود… . بگذریم.
بچههائی که سالی یک نوبت میهمان میآمدند خویِ ما، دوستان تشکل بسیج دانشجوئی بودند و طبیعتا همهمان توی دایره گفتمان انقلاب بودیم و طبعا خوشحال از اینکه کسی رئیس جمهور شده که ادب میکند جلوی رهبر انقلاب اسلامی. و حالا که دارم اینها را مینویسم، دلم خون است از خیالی که خیلی طول نکشید؛ باز هم، بگذریم!
رسم این بود که من و جواد برویم استقبال بچهها در میدان هواشناسی و بیاوریمشان صبحانه را منزل حاج آقا در کوچه نورالهخان بخوریم و ظهر نشده برویم باغ و تا دم غروب آنجا باشیم به تفریح و تفرج و قبل آنکه آفتاب برود پشت اورین و شب بشود، بچههای از تبریز آمده برگردند شهر و دیارشان.
جواد و من رفتیم استقبال بچهها و آوردیمشان منزل شیخ و سفرهای به طول اتاق مهمانخانهشان گستردیم و شیخ، آن بالا نشست و بچهها در دو سوی سفره و من و جواد هم این سو درست روبروی شیخ محمدباقر. صبحانه که تمام شد، یکی از سر و زباندارترها اشاره کرد که «حاج آقا! امروز چون شما صاحب سفرهاید، اجازه بدهید هرکداممان یکی یک دانه دعا بکنیم و شما آمین بگوئید» و منتظر نظر رد و ایجابی شیخ نماند و دعا کرد به جان آقا امام زمان و تعجیل در فرجش و نوبت به نوبت از یال راست سفره دعا کردند تا نوبت من شد و به جهت خوندلی که خورده بودیم از طرفدارانِ سنتی هاشمی که او را همچنان ستون انقلاب میدانستند و در نظرشان با بودن جناب ایشان، حرام بود کس دیگری قد علم کند برای ریاست جمهوری و در ایام تبلیغات و انتخابات و خصوصا مرحله دومش، تا میخوردیم و میتوانستند، چشم غره رفتند برای ما که حول ستاد احمدینژاد میپلکیدیم که قضا را درست روبروی مسجد جناب شیخ بود و جوانیمان را به نادانی و بیتجربگی برابر کردند و اگر میتوانستند حکم تکفیرمان را صادر و مرقوم و ممهور میکردند، دست به دعا برداشتم که «خدایا اینی که منت گذاشتهای بر سر انقلاب ما و محبت کسی را که مدافع گفتمان انقلاب است را انداختهای در دل مردم و او را به ریاست جمهوری رساندهای تا مردم دوباره طعم شیرین حرکت روی ریل انقلاب را… .» و شیخ که تا آن لحظه فقط آمین گفته بود، نگذاشت خطبهام! تمام شود و خنده قاطی جملهاش کرد که «حسین جان! نترس! یکباره بگو خدا را شکر که رئیس جمهوری را از آخوندها ستاندی…» و دستها برافراشته به دعا به هم آمد و خنده قاطی ماجرا شد و سفره را و دعا را جمع کردیم به مقصد قشلاق.
از آنروز، ۱۶ سال گذشت که نصفِ بیشترش سخت بود. سختِ اقتصادی. سختِ امیدواری. سختِ عزتمداری. و دشمن چنان وقیح شد که انفجارهایش را تا مجلس و مرقد امام و رژهی اهواز رساند. چنان وقیح که جرأتِ حذف سردارمان را عملی کرد. که در روز روشن فخریزادهمان را و احمدی روشنمان را و علیمحمدی و شهریاری و رضائینژادمان را زدند. و امید را. و کاش دوباره برگردد امید به قلب این مردم… .