بدعادت شده بودیم. انگار که مقدر این بود که همیشه آب در کوزه و آفتاب در باجه (پنجره) باشد و هربار و هر کِی که خواستیم گیوه ور بکشیم تا لب مرز و پاسپورت مُهر کنیم به خروج و چند ساعت بعدش کربلا باشیم؛ به همین راحتی!
کرونا که آمد، خیلی عادتهای عادی را به هم ریخت و خیلی راههای باز را بست که سختترینش بستگی راه کربلا شد. از همان بهمن و اسفند ۹۸٫
دل خوش کرده بودیم که تا اربعین ۹۹ کار فیصله پیدا میکند و راه باز میشود و کرونا کاری به کربلای ما ندارد و این نشد و نشد و نشد تا ۹۹ به سر رسید و سال، نو شد و تا نیمه رسید و حاصلی نشد و دست ما همچنان از آن شش گوشهی خواستنی دور بود.
بیحاصلی و بلاتکلیفی تا دقائق آخر ادامه داشت و داشت اربعین میرسید و ملت منتظر و دست آخر حکم این شد که هرکس دو دُز واکسنش را زده باشد و در سامانه سماح اسم نوشته باشد و آنقدر زود ثبت نام کرده باشد که جزء ۶۰ هزار نفر سهمیهی تعیین شده توسط دولت عراق شده باشد؛ با طیاره امکان تشرف دارد ولی باید ۷۲ ساعت قبل سفر، در آزمایشگاههائی که در مراکز استان که به طور انگشت شمار مورد تائید وزارت بهداشتند، تست PCR داده و با علامت منفی در برگه جواب بیاید پای پرواز!
و بماند که از روز اعلام خبر نه سامانه درست و حسابی کار کرد و نه ترتیب و نظمی برای خرید بلیط هواپیما اعلام شد و نه وحدت رویهای در رویت و تسلیم تست کرونا در مبادی فرودگاهی مشاهده شد و خدایش نیامرزد رئیسجمهور قبلی را که اگر این اتفاق در عهد او میافتاد، همین خود ما، طشت رسوائیای از این اتفاق برای او میساختیم و از بالا بلندی برج میلاد، چنان زمینش میانداختیم تا صدایش گوش همهی کر و کورها را کر کند… و بماند که مرز مهران و شلمچه، بستهی بسته نماند و درز داشت و بماند که خیلی از واکسن زدههای ثبتنامی در سامانه، بلیط طیاره گیرشان نیامد که نیامد! و بماند که بعضِ زوارِ طیارهسوار – به مشاهده خودِ حقیر- بیآنکه دُزی واکسن زده باشند از گیتِ سختِ ورود به طیارههای خط نجف گذشتند.
به هر رو، به دست کریمانهی سیدی جلیلالقدر و هیئتی، چند روز مانده به سفر، بلیط طیارهی آتا گیرمان آمد از مبدأ تبریز به مقصد نجف و بالعکس به ۵ میلیون چوق و چون اربعینِ عراق یکروز دیرتر از ایران بود و زیارت نجف و کوفه و وادیالسلام و قدمی پیادهروی در طریق مشایه تا شب اربعین قسمتمان شد و این بخش اول رزق زیارتی امسال بود و بعد از زیارت اربعین سیدالشهداء، زیارت عسکریین و کاظمین و بازگشت دوباره به کربلا در شب جمعهی بعد از اربعین بخش دیگر آن و دوباره آستانِ خانهی پدری در نجف را بوسیدن، بخش آخر سفر.
و کربلا خلوتتر از همهی ده سال قبل بود. و پرت شدم به اربعین ۱۳۸۷ که اولین بار اربعین را تجربه کردم و آنسال زیارت اربعین، هنوز رنگ ایرانی نگرفته بود و امسال هی دلم میگرفت و میسوخت وقتی عراقیها شمار ۶۰ هزارتائی را کم میدانستند برای ایرانیها و میگفتند باید ده میلیون ده میلیون میآمدید و مردمان هر دو سوی خط مرزی! به این عددِ محقق ناشده، لب حسرت میگزیدیم. و گفتم مرز و مگر مرزی بین مسلمانی و شیعهگری و محبت اهل بیت علیهم السلام کشیدهاند؟
و چه بگویم از اربعینهای خاک و خلی در مرز مهران که امسال خیلی شیک و مجلسی از فرودگاههای لاکچری شروع میشد و شاید غولهای پرندهی آهنینی که ۶۰ ۷۰ هزار کربلائی را بردند و برگرداندند، هیچ بار به عمرِ پروازیشان اینهمه صلوات و سلام و ذکر و تسبیح را با خودشان به اوج آسمان نبرده بودند.
دارم از زمین و آسمان و بینخ تسبیح و درهم مینویسم؟ مثل اتفاقِ اربعین امسال؟ گنگ؟ میدانم! و غیر این نبود. همهی ماجرای سفر و آنها که به این سفر آمدند و آنها که ماندند.
اما امام بلدست اسباب را حتا با ابزارهای بیربط، جوری جفت و جور کند که تو محو اراده و قدرتِ مشیتِ امام، انگشت به حسرت بگزی و تبارک الله بگوئی این معجزات را. و میدانم که میداند کسی غیر او بلد نبود آرزوهای محال کسی مثل من را محقق کند. آنجا که رسیدیم کربلا و قدم قدم آمدیم تا شارع الحسین و کمی مانده به حرم، رفیقم سقلمه زد که «داری میروی زیارت، حواست باشد اول کار، سلام خدا را به امام برسانی!» و برایم از آقای جوادی آملی نقل کرد که فرموده بودند «عبارت (علیک منی سلام الله ابداً ما بقیتُ و بقی الیل و النهار…) که در زیارت عاشوراست، یعنی که خدا وقتی گِل آدم را سرشته و خلقش کرده و خواسته بفرستدش زمین، درِ گوشش سپرده که «داری میروی زمین، سلام مرا به حسینم برسان!»».
و گفتم سلام و یادم رفت بگویم امسال پیامی رسید بهم که از شوقش -قبل از سفر- قول دادم اگر راهی شدم و قدمم به خاک کربلا رسید، سلام و بوسهی اول را -آنجا که در عمود هزار و سیصد و نمیدانم چند، گنبد و گلدستههای حرم ابالفضل پیدا میشوند و به خاک میافتیم برای شُکر- به نیابت او و به نیت شفای چشمانِ او بگیرم… و اینچنین هم شد و آن بنده خدا درست بعد از اینکه از آن سجده شکر بلند شدم زنگ زد و چه مراعات نظیری شد… .
یا آنجا که درست شب از نیمه گذشتهی شب اربعین، محمد و سجاد با هزار مصیبت بالاخره توانستند رد شوند و خودشان را به فرودگاه نجف برسانند و صبح نشده برسند کربلا تا “جمعیت ارباب وفا نگسلد از هم”!
یا آنجا محمدمهدی تاب نیاورد و فردای اربعین بود که خودش را رساند و عرق کرده و زار و نزار، هم را در آغوش گرفتیم به شکرانهی دیدار در کربلا.
یا هادیِ خودمان که دشداشه پوشید و مشک به دوش کشید به سقایت زوار و تا خود کربلا را با مادرِ ویلچریش آمده بود و دعای خیر از لب و دهان پیرزن نیفتاد تا ساعت وداع و همهی حرمِ شش امام مدفون در عراق را با همت پسرش رفت و لبش به شُکر، به خنده بود و لابد از صدقه سر دعای خیر او بود که هادی چندین و چند بسته تربت بهش رسید و نصف آنها سهمِ مهمانان شام ِآخرِ حسینیه شد. مهمانهای نخبهی شریف!
یا آن حسینیهی متبرک به اسم شهید که امسال جا برای همه داشت و نگذاشت شرمنده هیچ زائرِ بیجا و مکانی شویم و برکت از در و دیوارش میبارید. با آن ضیافتهای آبگوشت و املت که شب به شبش برپا بود و دلی از عزا در میآورد و دوچرخهی برقی بهرام که تا سر کوچه میرفت برای حمل! زائران خستهی پا تاول زدهای که نای قدم از قدم برداشتنشان به ته رسیده بود!
و چقدر جای رفقای هرسالهمان خالی بود. و این نه گزارش سفر که حسرتنامهی اتفاق خوب اربعین ۱۴۰۰ است برای منی که زائر بودم و برای هزار هزار تن دیگر که عاشقند. چه آمده باشند و چه کربلای امسال را از تاچ گوشیِ اندروید و شیشهی فلت تلویزیون خانهشان زیارت کرده باشند… .
دیدگاهها
اگر کسی ازتون پرسید عشق چیه؟
بدون تامل بگید:
عشق یعنی به یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر جان زلیخا برود…