زنگ زده بود به مادرم که تلفن مرا بگیرد ازش. مادرم بنده خدا، عادت دارد به این تلفنها و روشش این است که به تماس گیرنده بگوید که «میگویم پسرم با شما تماس بگیرد» و شمارهی طرف را یادداشت کند و برایم بفرستد که «زنگ بزن ببین چکارت دارد؟»
صاحب شماره، عاقله زنی بود که صدایش میگفت بالای ۵۰ را دارد و خودش گفت که معلم است در ارومیه و سالها پیش شاگرد پدرم بوده است. در مدرسهای در شهر چایپاره که آن سالها قصبچهای بوده با مردمانی کم در حومه خوی و پدرم شش هفت ماه در خلال تابستان و کمی از پائیز ۱۳۵۹ را شهردار آنجا بوده و البته معلم ریاضی دو دبیرستانِ دخترانه و پسرانهشان. وقتی که اول مهر، مدرسههاشان باز شده بود.
و قصه از آنجا آغاز شده که روزی از روزهای خدا، علیالطلوعِ صبح، وقتی دخترکِ دبیرستانی آن سالها که حالا خانم معلمی شده است برای خودش، شال و کلاه کرده که برود مدرسه، زیر پل مدرس ارومیه دیده که عکسی به نظرش آشنا میآید و دقت که کرده، چهرهی جدی و بشاش معلمِ سالهای دورش را شناخته؛ علی آقای شرفخانلو را. و یکهو همهی خاطرات معلمِ جدیِ ریاضی برایش نو شده. و دوره افتاده در مجازی و حقیقی، راه به راه، دنبال رد و خبر و اثری از معلمش و هی عکسهای شهید را دیده و هی خاطرات برایش زندهتر شدهاند و هی پیش خودش فکر کرده «حالا که سال آخر معلمیم هست، کاری برای معرفی معلم شهیدم بکنم» و مسابقه راه انداخته در مدرسهشان در مورد شهید و برای ملاتِ کار، گشته و گشته و دیده که معلم شهیدش را پسری هست در طول و عرض و ارتفاعِ من و هی جُسته و هی جُسته تا که امروز رسیده به شمارهی تلفنِ منزلمان و از آن راه به نمرهی تلفنِ من.
و گفت که «شهید چهار ماه بیشتر معلمشان نماند» و از روزی گفت که جمع شدند برای بدرقهاش وقتی کتانیهایش را ور کشیده بود برود جبهه و روزیکه خبر شهادتش آمد و مینیبوس گرفتند تا بیاوردشان خوی که در ختم معلم شهیدشان گریه کنند.
و گفت از پرگار و گونیای چوبیای که دستساختهی خود شهید بود و مثلثات و هندسه را با آن دستسازهها به خورد شاگردانش میداده و کلاسش قانون داشت و کسی نمیباید بعد از او وارد کلاس میشد و خاطرهی آنروز را گفت که یکی از دخترها وقت زنگ تفریح، پای صف آبخوری معطل شده بود و معلم به کلاس آمده بود و دخترک مانده بود بین برزخِ بیرون ماندن و شکستن قانونِ معلمِ جدی ریاضی و آن، روزی بود که اولین بار صورت معلمشان را پر از خنده دیده بودند و دیر کردنِ دخترک ختم به خیر شده بود… .
میگفت «خیلی چیزها مرا یاد معلممان میاندازد» و این جملهاش آنقدر حالِ خوبِ کودکانه داشت که نه انگار داری با عاقله زنی میانسال و در آستانهی بازنشستگی حرف میزنی. و میگفت «مریم میرزاخانی –دانشمندِ ریاضیدان ایرانی- وقتی از دنیا رفت و شبکهها پر شدند از عکس و فیلمهای او، و فیلمی از او پخش شد که داشت هی از این سوی تابلوی کلاس به آن سو میرفت تا مسالهای را در وایتبرد حل کند و آنقدر نوشت و نوشت که کل تابلو پر و مساله حل شد، من باز یاد آقامان افتادم که چپ دست بود و هی از این سو به آن سوی تخته میرفت و بلد بود کل تخته سیاه را رج به رج و منظم و مرتب بنویسد و جواب را به قاعدهی یک تخته سیاه جا بدهد و مساله را حل کند و هی پاک نکند تخته را تا آنها که عقب ماندهاند، جا نمانند از نوشتنِ جواب.»
و گفت و گفت و گفت از آقاشان. و هربار دوباره برمیگشت به معصومیت دخترکی نوجوان، نشسته در نیمکت سوم از سمتِ راست کلاسی که گرگ و میش صبحهای ابری پائیز را با لامپ ۱۰۰ واتی پارس روشن میکردند.
بگذریم…
امروز برای من، به جز این تماس، دو بار دیگر نشانهای از تو حلول کرد. و من هنوز نمیدانم سرِ افسارِ اسبابِ دنیای آدمِ کوچکی مثل من، دست کیست؟ که اگر میدانستم لابد معلومم میشد که ربطِ ماجرای دایرکتی که صبح علیالطلوع داشتم و در آن، کسیکه نمیشناسمش، عکس و تفضیلات فرستاده بود از کربلا که همین دیروز، عمل به وصیتِ زیارتِ نیابتیِ شهیدمان کزده است با آن جملهی معروفِ «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین» به تماس امروز ظهرِ این خانم معلمِ در آستانهی بازنشستگی و عکسهائی که بعد از ظهر از حرم حضرت معصومه برایم فرستادند و دوستان به نیابتِ شهیدمان زیارتنامه خوانده بودند آنجا، چیست؟
و کاش خواجه بیاید و بپرسد از جناب ایشان که «ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه؟» لابد؛ کاری داری باهامان که «در سردی دِی بهار میافشانی!» لابد!
دیدگاهها
شبیه کسی که از یک آدرس،فقط پلاکش را می داند…
در ازدحام آدم ها و خیابان ها…
دنبالش می گردی