بگذارید همین اولِ کار اعتراف کنم که از یک جائی به بعد، نوشتن میشود بخشی از نیاز آدم. یعنی که اگر ننویسد – حالا هر نوشتنی در هر فقرهای- امورش نمیگذرد و مَن، بعد از آنروزی که آمدم اینجا و شدم مسئول رتق و فتق امور اموات مسلمین، فراغت بیشتری برای فکر کردن و دیدن و نوشتن داشتم و هی از آنچه بر قبرستان شهر و در قبرستان شهر میگذشت، یادداشت برمیداشتم و هی دنبال فراغتی که این یادداشتها را به متن تبدیل کنم و اگر نمیآمد کرونا و اگر مناسبات روزمرهی آدمها به هم نمیریخت و اگر نظم نوین ِجهانِ بعد از کرونا یکهو بر سرمان نباریده بود، شاید هنوز آن تیترهای با عجله نوشته شده روی یک ورِ کاغذِ باطله! توی پاکتی که رویش نوشته بودم “فیشهای مزار” مانده بودند و شاید هرگز کارِ قبرستون به قصه نمیکشید.
غرض اینکه کرونا ناگهان آمد و نوشتن از مرگ و قبر و قبرستان را ناگهان برایم جدیتر کرد و یکروز که با طیارهی مستقیمِ خوی به تهران، مسافر پایتخت بودم به واسطه معرفی دوستی عزیز، سر از چهارراه مخبرالدوله و انتشارات امیرکبیر درآوردم و با مهران عباسی که آنروزها کارهای بود در آنجا، نشستیم به نوشیدن چای و گفتن از قبرستان و بیآنکه بدانم نفر سومی که به جمعمان پیوست، مدیر بزرگترین انتشارات کشور، امیرکبیرست باب شوخی را گستردم و ساعتی گپ و گفتمان به ترسیم خطوط قصه کشید و حاصل اینکه کم از سه ماه بعد، کار را شسته و رُفته ایمیل کردم به معاونت محتوای انتشارات. و بماند که نویسنده چه خون ِدلی میخورد تا کتابش کتاب شود و مَخلص اینکه زمستان ۹۹ تا دیِ امسال دندانم روی جگر بود و چشمم به انتظار که کِی جلدِ کتابم آماده شود و کِی کتاب جلد شود و… بالاخره شد.
برای قصه قبرستون که ششمین طفلِ نوپای من از دسته کتاب و کاغذست و حالا چهل پنجاه روز از تولدش گذشته، عصر امروز چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ راس ساعت ۴ در “تاختا کورپی، باغ طوبی، طبقه فوقانی کتابخانه عمومی طوبی” با حضور مهدی قزلّی و احسان رضائی و حامد خسروشاهی و جمعی از دوستان و علاقمندان ادب و فرهنگ و مطالعه، آئینی گرفتهایم که دور هم جمع شویم و او را بخوانیم و کتاب را به تقدیم امضا کنم.
لطف دیدار دوستان، مزید منت است برای حقیر و زیاده برای من؛ جسارت.
بنده خدا
حسین.