بزرگترین رویداد فرهنگی کشور که هر سال در روزهای زیبای اردیبهشت برگزار میشد، به عون الله و مَدَدِه، بعد از دو سال تعلیق زیر سایهی کرونا، فردا آغاز میشود. ۳۳ اُمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران. و بماند که “نمایشگاه” در این دو سالِ سختِ کرونا، به طرز مجازی و الکترونیکی برگزار شد و اهلش بهتر از من میدانند که لذتِ پرسه زدن لابلای غرفهها و دیدارِ رخ به رخ با ناشران و نویسندگان و کتابخواران و کتابخوانان، هیچگاه با هیچ ابراز مجازی و الکترونیکیای قابل معاوضه نیست.
الغرض، در این ده روزِ پیشِ رو، اهالی کتاب از ۴ گوشهی ۳۱ استان کشور قرارست در مصلای تهران دور هم جمع شوند و از یکی دو هفتهی قبل دارند قرار و مدارها را باهم میگذارند که هم را ببینند و بماند که چه برکتها نهفته است در این دیدارهای هول هولکیِ سرِ پا در ازدحام غرفهها و آدمها و همهمهی بلندگوهای اعلامیهخوان.
و اینکه؛ حقیر در این ۵۰ روز که از سال نو گذشته، نصفش را اینجا و آنجا، در سفر داخل و خارج بودهام و تا به این ساعت نمیدانم که قرارِ نمایشگاهِ امسال را برسم یا نه! و غرض اینکه به شعف و شادیِ برپائی دیگربارهی نمایشگاه – ولو بیحضورِ این بندهی کمینه- یادداشتِ نصفه ماندهام از آخرین نمایشگاهِ برگزار شده در اردیبهشت ۹۹ را دوباره از نو مینویسم. و عجیب است که این روزها مامور شدهام به احیای پروژهی مدخل نویسی برای شهدای شهرمان. بخوانید؛
لابلای غرفهها، راهم افتاد سمت نشر شاهد که ناشر تخصصی فرهنگ ایثار و شهادت است و چه عنوان و مسئولیت سنگینی! دوستان نشر شاهد، فرهنگنامهی شهدای کشور را به تفکیک استان چاپ کرده بودند و یک ضلع از غرفهشان مختص این مجلدات بود. دستم هنوز از خرید کتاب پر نشده بود و میشد دمی آنجا ایستاد به تورق فرهنگنامهی شهدای کشور که در بیش از ۵۰ جلد چاپ شده بودند.
گشتم و در جلد دوم اَعلام شهدای آذربایجانغربی، بین حرف «شین»، اسم پدرم را یافتم. با اطلاعاتی غلط از تاریخ تولد، شغل خانوادگی، تحصیلات شهید، شغل و مسئولیت پدرم حین شهادت. یعنی به غیر از نام و نام خانوداگی شهیدمان، باقی دادهها غلط بودند تقریبا.
مسئول غرفه را آوردم پای کتاب و زیر و بالای بنیاد شهیدِ اسیر در دست کارمندان وظیفه بگیرِ گرفتار روزمرگیِ بیانگیزه را مورد عنایت شدید قرار دادم و گفتم «کمتر کسی از یتیمان شهدا برای پدرشان کتاب نوشتهاند و من یکی از آن کمها هستم که به جای یک کتاب، دو کتاب برای پدرم نوشتهام و جالب است که از هر دو کتاب، با اخذ امضا و رسید، نسخهای تحویل بنیادِ شهرستان و حتا استان دادهام و جالبتر اینکه برای این «فتحالفتوح»ی که کردهام، نه یک بار که بارها توسط مدیران کل بنیاد شهید مورد تفقد و تقدیر قرار گرفتهام و خاک بر سر بنیادی که کارمند بخش فرهنگیش حال خواندن یک کتاب صد صفحهای را نداشته باشد» و گفتم «در این کتابی که شما چاپ کردهای، در مدخل مربوط به پدر من که قضا را شهید معروفی هم هست، ۴ اشتباه فاحش وجود دارد و اشتباهات دیگر به کنار، کارمند شما جمع و تفریق هم بلد نبوده که بفهمد! کسی که متولد ۱۳۴۲ باشد در سال ۱۳۶۲ بیست سال بیشتر نمیتواند داشته باشد و چگونه است کسی توانسته در ۲۰ سالگی هم لیسانسش را گرفته باشد و هم ۳ سال معلمی کرده باشد و بعدش بیاید و در سپاه مسئولیت بگیرد؟»
بنده خدا وا رفت. راه پس و پیش نداشت و اسم پدرم را فیالمجلس برایش گوگل کردم و گفتم «گوگلِ دستسازِ اجنبی، بهتر و بیشتر از شما با این دم و دستگاه عریض و طویل، با پدرم آشنائیت دارد.» و گفتم: «البته که شما کارمند هستید و خیلی داخل این معقولات نباید بشوید اما ۵۰ سال دیگر که نه من زندهام و نه انشاءالله شما، سلسله کتابهائی که امروز منتشر شدهاند، میشوند سند تاریخی دست اول از جنگ. با دادههائی غلط. و یقین دارم که بعد از این کتابِ چاپ شده، نه کسی مینشیند به راستیآزمائی اطلاعات مندرج در کتاب و نه اگر این معجزه رخ داد، کسی حالش را دارد فرهنگنامه را با ویرایش نو، از سر منتشر کند؛ کم با تاریخ ور بروید سر جدتان. تقبل الله… .»
و راهم را کشیدم و رفتم تا کمتر حرص بخورم.