برادریِ خیر و شر

جمعه بعد از ظهرست. خلوت‌ترین زمان ممکن برای کسی که هفت روز هفته و ۲۴ ساعت شبانه‌روز تلفنش یا زنگ می‌زند و یا زنگ می‌خورد. خاموشی زنگ تلفن، با تماس امام جمعه به هم می‌ریزد. معمول این است که برای کارها و هماهنگی‌ها، از دفترش زنگ می‌زنند و این‌که در این ساعت خلوتی، امام جمعه شهر شخصا زنگ بزند برای دعوت به جلسه، یعنی که مدعو جلسه، فوری و فوتی آمده و تا تنور داغ است باید چسباند و نگذاشت میهمانی که برای تدریس در دوره‌ای آمده تا تبریز و یک‌ تُکِ پا آمده خوی تا پدر و مادرش را ببیند، برگردد و کاری که کم از یک‌سال است شروع کرده‌ایم ناقص بماند.

ساعت ۳ و نیم است که دعوت می‌شوم برای جلسه‌ای خصوصی در دفتر ایشان راس ساعت ۵٫ رویم نمی‌شود بگویم هنوز خانه نرفته‌ام ناهار نخورده‌ام و این‌ها به کنار، یک امروز را قول داده‌ام به علی که عصر ببرمش پارک برای اسکوترسواری‌ای که از چهار روز پیش قولش را از من گرفته است. از خیر ناهار می‌گذرم. به همسرم زنگ می‌زنم که علی را آماده کند برویم پارک. می‌گوید سرماخوردگیش تشدید شده است و مصلحت این است که سرش را به نحوی شیره بمالیم که بادِ رفتن به پارک در خنکای باد پائیزی از کله‌اش بپرد و مگر می‌پرد؟

غرض، جلسه را با سه دقیقه تاخیر می‌رسم و کاری که خانه‌ی پُرش تا ۷ باید جمع می‌شد، طول می‌کشد تا ۸ و نیم شب و هی تلفن است پشت تلفن که زنگ می‌زند و پیامِ از پیش تعیین شده می‌فرستم برای زنگ زنندگان که «لطفا پیام بدهید.» یکی‌شان اما در جواب می‌نویسد «عرضم طولانی است و باید دو سه دقیقه توضیح بدهم. هر وقت فراغت داشتید بفرمائید تماس بگیرم.»

جلسه تمام می‌شود، مدعو جلسه را می‌رسانم خانه مادرش و به راننده‌ی سازمان می‌گویم که ساعت ۱۱ شب بیاید دنبالش و برساندش فرودگاه ارومیه. میهمان می‌رود خانه‌شان و من جلوتر نگه می‌دارم و از آخرِ لیست تماس شروع می‌کنم به زنگ زدن به ۷ ۸ نفری که زنگ زده‌اند و پیام گرفته‌اند «لطفا پیام بدهید.» تا می‌رسم به کسی که نوشته بود عرضش مفصل است.

زبانش به گفتن نمی‌چرخد. غیر این‌که بالذات، آدم مودب و مأخوذ به حیائی است، حس می‌کنم زبانش به گفتن نمی‌چرخد. می‌زنم به فاز شوخی که تکلف از در بیاید و حرفش را بزند. بالاخره مُغُر می‌آید. با لکنت و تته پته، جان به لب می‌گوید «مادرِ دوستم همین پیش پای شما رفت به رحمت خدا و از بیمارستان فرستادندش سردخانه سازمان شما» می‌‌شنود «خدایش بیامرزد» از این تماس‌ها زیاد دارم. و مطابق معمول، قطارِ جوابِ از پیش آماده‌ام را می‌خواهم که راهی کنم سمتش که می‌گوید «یک مشکل کوچکی این بین وجود دارد. دوستم برای یک‌شنبه، کلی میهمان دعوت کرده برای عروسی پسرش. کارت‌های دعوت رفته‌ و رسیده‌اند دست مدعوین و مرگِ مادرش همه محاسبات میهمانی عروسی را به هم ریخته است و این‌ها الان مانده‌اند که چه کنند؟» درجا، گاز خفیفی می‌دهم که موتور گرم‌تر شود و بخاری‌هایش زودتر کار کنند تا شیشه‌های بخار گرفته‌ی ماشین پاک شوند. نمِ بارانِ شدیدی که می‌بارد و سردیِ یک‌هوئی‌ای که افتاده به جانِ هوای شهر و سکوت شب جمعه و بخار که جلوی چشمم را گرفته درهم آمیخته‌اند تا در شاعرانه‌ترین حال ممکنی که یک شب پائیزی می‌‌تواند بسازد، به این فکر کنم که بغیر از قطارِ جوابِ آماده‌ای که بعد از دریافت هر خبر مرگی، در چنته مهیا دارم، چه بگویم.

می‌گویم «معصیت دارد میت روی زمین بماند.» می‌شنوم «مهمان از دور و نزدیک قرارست بیاید برای‌شان و شگون ندارد این‌که مرغِ عروسی‌شان را سر سفره عزا بگذارند جلوی مهمان» می‌گویم «دفن را مختصر و بدون اعلام و اطلاع برگزار کنند» و می‌گوید «طایفه بزرگی هستند که در هم لولیده‌اند و چاشنی ِهر اتفاق کوچکی برای‌شان مثل بمب صوتی عمل می‌کند» تکلیف از من ساقط است. وارد فاز قانونیِ کار می‌شوم. می‌گویم «اصولا تا صاحبان مرده نیایند پیِ مرده‌شان، سازمان راساٌ اقدامی نمی‌کند. من به بچه‌ها هم می‌سپارم که کسی زنگ نزند پی‌شان برای پی‌گیری کار میتِ روی زمین مانده‌ای که افتاده است گوشه سردخانه سازمان.» لبش به دعا و لبخند باز می‌شود. انگار که گرهِ سفتِ طناب را از دور گردنش باز کرده باشند. نطقش باز می‌شود و یادش به ضرب‌المثل قدیمی‌مان می‌افتد و می‌گوید «از قدیم گفته‌اند «خیرینن شر قارداش‌دیلار![۱]» و عرض مختصر دو دقیقه‌ایش تمام می‌شود و قطع می‌کند و من می‌مانم با بخاری که نصفه و نیمه از شیشه‌های ماشین دارد پاک می‌شود و قطرات متراکم و بی‌انقطاع باران که می‌خورند روی شیشه‌ها. و فکر می‌کنم آیا معطل نگه داشتن جنازه و اعلام خبرش درست روز فردای عروسی، لطمه‌ای نمی‌زند به شگونِ عروسی نوه‌ی متوفائی که از الان تا دوشنبه بناست یک لنگه پا و بی‌غسل و کفن و دفن، ناراحت و بلاتکلیف مانده در ورودی سرای آخرت و راحت؟!


[۱]  خیر و شر برادر همند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.