دو سه روز بعد از چاپ کتاب «بیبابا» در بهمن ۴۰۱ و به مناسبت روز پدر، مهدی قزلی خواست که برای برنامه «روایت بابا»ی خانه شعر و ادبیات ایران، روایتی از «فقدان پدر» ارائه کنم و به خاطر زلزلههای پیدرپی خوی و مسئولیتی که در میدان مدیریت بحران داشتم، نشد که بروم تهران و در مراسم باشم و ویدئو فرستادم و در اولش از حضار در مراسم و مستمعین مجازی، عذر خواستم به جهت عدم حضور و دوستانم در تهران و آنجا بود که دوستان اهل فرهنگم در تهران و ایران، فهمیدند که پوست انداختهام و شغلم جا به جا شده است و بهم توپیدند که «نانت نبود؟ آبت نبود؟ شغل اجرائی گرفتنت چه بود؟» و انذار دادند که نکند کار اجرائی در پست معاونت اداری مالیِ شهردار، تو را از نوشتن و خواندن باز بدارد و این تذکرِ بجا، درست در راستای همان ملاحظهای که بود ماهها قبل از پذیرفتن مسئولیتِ نو داشتم؛ کار اجرائی و نوشتن، دو بالِ از هم جدا بودند و سختترین کار عالم، جفت و جور کردنِ دو بالِ ناهمگون است باهم برای پریدن و چه کارِ سختی!
غرض اینکه ماهها گذشت و زلزلههای پیاپی خوی کجدار و مریز آمدند -و میآیند- و من همچنان از مراسم گرفتن برای «بیبابا» در خوی حذر داشتم. تا اینکه دوستی از رفقای قدیم که جدیدا کافهای مدرن در شهر دائر کرده، پیام داد که برای پاتوق شدن کافهاش لازمست یکی دو مراسمِ فرهنگی در طبقه فوقانی کافه بگیرد و روی رونمائی از کتاب جدید من حسابِ علیحده باز کرده است و راستش این است که نشد بهش نه بگویم و افتادیم روی دورِ طراحی و اجرای برنامه و خیلی طول نکشید که خرد جمع به این گزینه رسید: «برای اجرای برنامهای در این قواره، کافهی ۲۰۰ متری رفیقمان مناسب نیست و فکر جای مناسب باش» و بعد از آنکه مکان پیشنهادی از سوی خرد جمعِ دوستان رد شد، رفتیم سراغ انتخاب میهمان و به پیشنهاد مهدی قزلی که سابق بر این ناشر «بیبابا» بود و سهم در به ثمر نشستنش داشت، با سعید سلیمانپور ارومی حرف زدم و بلادرنگ و با تواضع پذیرفت که بعد از ۲۴ سال بیاید خوی و زانو به زانو بنشینیم باهم راجع به بیبابا حرف بزنیم و مثل همیشه، زحمت پوشش رویداد افتاد گردن رسانهی سیزینتیوی و دوست خوبم رامین درویشآذر.
هادی درستی رئیس اداره کتابخانههای عمومی خوی پای کار بود و بنا شد برنامه را در یکی از کتابخانههای تحت امر او بگیریم و چون هوا رو به گرمی میرفت و محوطه سرسبز پارک ۱۵ خرداد که پی به پیِ کتابخانه مرکزی شهرست، پر بود از دار و درخت و زیبائی، مقرر شد از فضای سبز جوار کتابخانه استفاده کنیم و دست آخر، آنقدر دست دست کردیم و روز اجرا پس و پیش شد که خردمندانِ جمع روی ۱۸ خرداد اجماع کردند و نگو ۱۸ خرداد روز تولد پدرم است؛ یکی از باباهائی که ذکرِ نبودنش در بیبابا به میان آمده است و من تا شب قبل مراسم، هیچ یادم نبود ۱۸ خرداد چه ویژگی مناسبتیِ خوبی برای من میتوانست داشته باشد. و ظهر روز برنامه رفتم و از کافه قنادی لادن، یک کیک تولد خریدیم به همراه عددهای ۶ و ۴ که به نشانه ۶۴ سالگی بابا میخشان کنم روی کیک که روشن و فوت شوند!
تا روز مراسم و اصلا تا ظهر روز ۱۸م، هی با هادی درستی هوا را چک میکردیم و دو به شک بودیم در اجرای برنامه داخل کتابخانه یا در محوطه بیرونی و هی نرمافزارهای پیشیابی وضع هوا درصد بارندگی در عصر پنجشنبه ۱۸ خرداد ۴۰۲ را کم و زیاد میکردند و دروغ چرا؛ دلم دو به شک بود که نکند وسط کار باران بیاید و کاسه و کوزهمان را به هم بریزد و ما بمانیم و حوضمان و کار در نیاید.
ساعت ۳ عصر بود که برغم پیشبینی ۴۵ درصدی باران در خلال ساعتهای ۶ تا ۸ –درست ساعتی که وقت برنامه بود- بنا شد میز و صندلی و سن و بنر پشت سن را بچینیم بیرون و منتظر میهمانمان سعید آقای سلیمانپور بمانیم و او حوالی ۵ بود که رسید خوی و یکراست آمد عمارت شهرداری قدیم و ساعتی نشستیم به صرف آلبالو و گیلاس و ذکر خیری از مرحوم وفا و آقاسی –شعرای نامی خوی در دهه ۷۰- و راس ساعت که شد رفتیم سر برنامه و وقتی رسیدیم که برای من و سعید فقط یک صندلی خالی مانده بود و گوش تا گوشِ محوطه پر بود از آنهائی که آمده بودند به تماشای «بیبابا».
تا هادی درستی خیرمقدم بگوید و از سعید بخواهد برود پشت سن، خانمی ۵۰ ۶۰ ساله از میان جمع برخواست به تشکر از سعید که دو سه شب پیش در برنامه شبانهی «اولدوز» شبکه استانی خبر داده بود بناست پنجشنبه بیاید خوی و او اینرا و اسم «شرفخانلو» را شنیده و حسرت سالهای دورش بیدار شده است. شرفخانلو اسم معلم مدرسهی روستایشان بود در خلال سالهای ۵۸ و ۵۹ که شهید شده بود و او در همهی این سالها خبری از او نداشت و به کمک گوگل فهمیده بود این شرفخانلو که «بیبابا» نوشته، پسر همان شرفخانلوی معلم است! و لذا از چورس –روستائی در شهر چایپاره- کوبیده و آمده بود خوی برای دیدن دوبارهی شرفخانلوئی که پسر شرفخانلوی اصل است و مگر زبان به کام میگرفت از تعریف و توصیفِ آن معلمِ شهید که بعدها شهردار شهر چایپاره شده بود و خاطرهای نقل کرد از آنروزی که سیل آمده بود و زیرزمین خانهها را آب گرفته بود و او آنروز آقای شهردار را تا زانو توی گِل و شل دیده بود. و من مثل هربار که کسی نقل پدرم را بگوید، همه تن چشم شده بودم به تماشای حرفهائی که میشنیدم.
پیرزن تا سعید سلیمانپور کتاب را و اصول فنی مراعات شده در نوشتنش را شرح دهد، یکی دو بار دیگر هم برخواست و اظهار ارادتش را به شرفخانلوی اصل رساند و لابلای آن ارادتها از سعید شنیدیم که «موضوعِ روایت زندگی و جای نقل تجربههای زیسته، در ادبیات شفاهی ما چقدر خالیست و چقدر در بیبابا به فقدان پدر، از زوایای مختلفی که فکرش را هم نمیکنی، پرداخت شده و گله کرد از خودش و من که چرا قبل از امروز همدیگر را ندیده و نشناختهایم» و یکی دو ایراد فنی به شعرهائی که جای ضربالمثل آورده بودم وارد کرد.
نوبت آقای کبیری بود که به نمایندگی از انجمن ترویج فرهنگ کتابخوانی خوی، برود پشت میکروفون و بگوید «بیبابا نه برای تاسف و تاثر از فقدان پدر که برای کاهش آلام و دردهائی که جای خالی پدر در روح و جان آدمی میگذارد نوشته شده و نوشتن و گفتن و پرداختن به درد، بخش اعظمی از حل مساله است و این مساله در بیبابا به خوبی طرح و شرح و حل شده است.»
و بعدش وقت به من رسید که در همان اول کار فندک بخواهم برای روشن کردن شمعهای روی کیک و علی –پسرم- که داشت روی چمنهای پارک شلنگ تخته میانداخت را صدا بزنم که بیاید و شمعهای روی کیک را فوت کند که یاد علیِ شرفخانلوی بزرگ زنده باشد. و بعدش تشکر کنم از حضور پررنگ اهالی کتاب و فرهنگ و بگویم که «به طرز مزمنی، مناسبتها و روزهای خاص یادم نمیمانند و اگر تذکر دوستم نبود، متوجه نبودم که امروز روز تولد پدرم است!» و بگویم «در بیبابا به فقدان پدر پرداختهام و حواسم بوده که مصیبت نامه ننویسم و حواسم به این نکته باشد که رسالت این کتاب، حرف زدن راجع به فقدان است و نشان دادن راهی برای گذار از درد و دیدنِ فرصتی که در دل هر بحران نهفته است» و بگویم «مسالهی من فقدان پدر بود و کار به جایگاه و شغل و ردهی ۱۶ پدری که روایتِ نبودنشان را در کتاب جمع کردهام، نداشتهام و از این روست که قصه پدری که شهید شد در کنار پدری که به سازمان مجاهدین خلق و به اداره ساواک پیوست و حکایتِ فقدانِ پدری که استاد دانشگاه بود را کنار پدری که خامهعسل فروش بازار سمنان بود را را کنار هم آوردهام و قدّ همهی آدمهای در بیبابا بزرگ است.» و تشکر کردم از کسانی که حاضر شدند به بازگو کردنِ دردِ از دست دادن پدرهاشان و گفتم «اصولا حرف زدن راجع به از دست دادنِ بزرگترین چیزی که میشود از دست داد، سخت است و راویهایم با کمال تواضع و در عینِ صعوبتِ کار، بسیار سهل و ممتنع راجع به این سختترین کارِ عالم برایم حرف زدند و راه نوشتن را برایم باز کردند که اگر حرفهاشان نبود، امروز «بیبابا» نداشتیم. و تشکر کردم از طراح جلد کتال که جای خالی پدر را در مرکز بنائی ایرانی به زیبائی خالی گذاشته است»
خورشید در لابلای نسیم بهاری ۱۸ خرداد ۱۴۰۲ داشت پشت اورینکوه پنهان میشد که حرف را درز گرفتم و کیک تولد بابا را بریدیم و همه «بیبابا»هائی که آقای کبیری برای عرضه در جلسه «با بیبابا» آورده بود فروش رفتند و یکی یک امضا رویشان نشست و من بیآنکه قاچی از کیک تولد «بابا» برایم بماند، از حاضرین خواستم برای شادی روح باباهای رفته و سلامتی باباهای مانده صلوات بفرستند بر محمد و آل محمد. همین.